14 فروردین و رفتن مامان افضل
چند روزی بود که مامان می گفت می خوام برم ولی ازش خواستم که حداقل تا 13 رو پیش ما بد بگذرونه و باشه وچون تمام خواهر بردرام مسافرت بودند و کسی پیشش نبود تصمیم گرفت که بمونه امروز که از خواب بیدار شد بهم گفت می ری برام بلیط بگیری می خوام بره خیلی بهش اصرار کردم که وایسته اما قبول نکرد و گفت اگه نمیری خودم برم و من هم مجبور شدم براش بلیط بگیرم که برای 11 شب بود بقه در ادامه مطلب ...... خوب تو این روزا خیلی با بودن مامان حال و هوام عوض شده بود و بد جور بهش عادت کرده بودم و رها هم خیلی دوسش داشت مخصوصا وقتی موبایلش رو بهش می داد تا عکس و فیلم ببینه می دویید می رفت کنارش دراز می کشید و می گفت برامم بزار این پیراهن رو مامان از اضافه پارچه...