رها سادات مصطفوی گرجیرها سادات مصطفوی گرجی، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره
زهرا ساداتزهرا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره
سید محمد صدراسید محمد صدرا، تا این لحظه: 6 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

رها جون دختر گل همه

رها و پارک و تفریح و بازی

خوب بعد از کلاس هام بیشتر سعی می کنم دخملی رو با بابییش ببریم بیرون تا لحظات بدون من رو فراموش کنه خوب هفته پیش یهش  رفتیم رستو ران و جاتون خالی یه دلی از غذا در آوردیم خوب این باغ رستوران تازه تو شهرمون یاز شده ما هم رفتیم افتتاحش کنیم راستش خیلی قشنگ بود اولش که وارد می شدیم دو طرفش از صقف آب می ریخت پایین و بعد هم تو زمین لامپ های زیبایی گذاشته بودم که رها می رفت رو لامپا و بازی می کرد و نور لامپا تا به رها می خورد رنگشون عوض می شد و اینقده با لامپا بازی می کرد و دور می شد که یادش نبود که از ما دور شده ما هم از دور مواظبش بودیم و به گارسون گفتیم هوای دخمل ما رو داشته باشه خوب بعدش هم که اوردیم تو آلاچیقمون بشیه اینم از شیطنت ها...
7 ارديبهشت 1391

یه اتفاق بد

سلام دوستان عزیزم ممنون از تمام شما عزیزان بابت اون پیام های قشنگتون برای تشکر از خدا وند کاش همه شما بودید و از نزدیک این پدیده را می دید خوب تو این روزا بیشتر بعد از ظهر ها من کلاس داشتم و نمی تونستم زیاد بیام پیشتون ولی تا فرصتی پیش میومد هم میومدم پیشتون اگه حالتون بهم نمی خوره و دل دارید به ادامه مطلب بروید گفتم و اگه حالتون بد نمیشه برید ادامه مطلب .......   خوب 3 شنبه که می خواستم برم کلاس بابای رها خواب بود و من با رها بازی کردم تا بابایی بیدار بشه بعد که دیدم هنوز خوابه یه سری اسبابا بازی براش گداشتم تا بازی کنه و یواش خودم رفتم که برم کلاس و پدرش هم دیگه نیمه بیدار بود وقتی از کلاس برگشتم دیدم...
7 ارديبهشت 1391

قدرت خداوند بزرگ و منان

راستش امروز می خوام درباره قدرت خدای بزرگ و منان براتون بگم تا پی به وجودش بیشتر ببرید راستش تو شهرمون تو دل کویر و وسط بیابون 20 روزیه شاهد یکی از زیبایی های خداوندیم بله حاصل این بارون های پی در پی روزهای اخیر در دل بیابون یه دریاچه ایجاد شده واقعا باورتون نمیشه شاید در 1 کیلومتری شهره وسط بیابون که همه جا تا چشم کار میکنه بیابونه برای اولین بار یه دریاچه پدید اومده ببینید شاید باورتون نشه تا براتون بیشتر توضیح بدم اون سفیده اون وسط رو می بینید یه فلامینگو است که به این دریاچه پناه اورده و شهرداری هم براش تو دریاچه ماهی ریخته تا زنده بمونه باورتون میشه شاید بگید الکی میگم نگاه کنید و ببینید که من و رها و بابایی هم میریم با ...
4 ارديبهشت 1391

ممنون از دوستان عزیزم

جای همتون خالی بود لب تابم رو آورده بودم  پیششون و همه شما ها رو بهشون معرفی کردم و  گفتم علاوه برشما من و رها یه عالمه دوست دیگه هم داریم عکس همه خوشگلاتون رو بهشون نشون دادم نطرات همتون رو براشون خوندم و گفتم فکر نکنید ما غریبی کلی رفیق فابریک داریم ما همیشه هر لحظه بیادتونیم و همه جا ذکر و خیرتون هست دوستون داریم                               ...
2 ارديبهشت 1391

مهمونی و دوستای رها سادات

خوب بابایی جمعه از صبح تا فردایعنی شنبه خونه نمیومد و من و تو قرار بود تنها باشیم پس تصمیم گرفتم که از فرصت استفاده کنم و همکار ها رو و دوستای رها رو بار دیگه دعوت کنم تا دور هم جمع بشیم  پس به همه زنگ زدم بیان خاله نسترن و خاله تبسم ، خاله فاطمه و بهار کوچولو ، خاله لیلا و علی اصغر ،خاله ناهید و ترنم ، خاله مریم ،خاله مائده و فاطمه کوشولو ،خاله فاطمه و محدثه با خودمون 15 نفری رو دعوت کرده بودیم نمی دونستم که کیا میان و کیا نمیان پس منتظر همشون بودیم آخه خاله متهلا می گفتن چون جمعه هست و شوی هایمون خونن ممکنه نتونیم بیایم یا اگه بیایم برای نهار نمیایم چند ساعت میایم پیشت منم به همشون گفته بودم که می خوا م برا نهار پیراشکی بزارم ...
2 ارديبهشت 1391

درباره رها سادات

هفته پیش داشتم برات فیلمای چشن تولدت رو می زاشتم اون موقع 1 سالت بود ببین چه شکلی بودی و حالا تو 20 ماهگی چه شکلی شدی شما یگید تغییر کرده یا نه  بزرگ شده یا نه خودت ازم خواستی که لباس زردرو بیارم تا تنت کنی و خودت رو با اون موقع هات مقایسه کنس وقتی تنت کردم هی فیلمو نگاه می کردی و هی خودت و لباسات رو فکر کنم با خودت داشتی می گفتی که چه تغییراتی کردی جدالخالق اینا رو هم سرت میشه نمی دونم بخدا این عکسم خیلی دوست دارم و ملوسی قربون خوشگلیت بشم مامان خوب بعدش هم که رفتی سراغ اتاق خودت و باز هم خرابکاری البته این  برای وقتیه که من داشتم شام می پختم و از تو خبری نیود که بابایی صدام کرد و گفت بیا ببین دخترت کجاست و چه ...
2 ارديبهشت 1391

درباره مهمونی

خوب سلام مامانی ما از صبح مهمونی دعوت بودیم اما من دلم نیومد که از خواب بیدارت کنم چون شما هر روز تا ساعت 10-10.5 می خوابی و منتظر موندم تا خودت بیدار بشی که نانازم ساعت 10 از خواب بیدار شد و بعد از خوردن شیر و تعویض پوشک لباسات رو پوشیدی و صبحانه هم برات تخم مرغ درست کردم و خوردیم و از بابایی خداحافظی کردیم و به سمت خونه خاله ناهید حرکت کردیم وقتی به اونجا رسیدیم دیدیم که جمعشون جمعه و گل سر سبدشون که رها خانمه کمه همه نی نی ها اومده بودن و داشتن شیطونی می کردند و یه نی هم که از قلم افتاده بود فاطمه خانم نی نی خاله ماءده بود خلاصه بعد از روبوسی و احوال پرسی دیگه مهمونی رسما شروع شده بود واول بهتره که دوستات رو برات بذارم که یا...
1 ارديبهشت 1391

رها خانم و ترنم

خوب دیروز ساعت 4 بعد از ظهر با همکارا قرار گذاشتیم که بریم خونه ناهید جون تا ترنم رو ببینیم وقتی رفتیم اونجا فقط خاله مریم اومده بود و خاله لیلا و علی اصغر و خاله فاطمه و بهار کوچولو نتونسته بودن بیان و بعد از 1 ساعت که بودیم خاله نسترن هم به جمع ما پیوست خوب هنوز ترنم جونمون 8 روزه بود و نافش هم نیوفتاده بود مامانش می گفت روز 4 یهو زدری می گیره و دو روز تو دستگاه گذاتنش و از یه طرف هم عفونت ادراری گرفته بود و ادرار نمی کنه البته خدا رو شکر بهتره اما از همه مامانای نی نی ها می خوام که برای بهبودی کاملش دعا کنند خوب ترنم کوچولومون چون موقع تولد 2.700 بود خیلی ریز میزه و کوچولو بود دست ها و پاهای خیلی کوچولویی داشت  ما هم خیلی ززد ر...
1 ارديبهشت 1391

شیطنت های رها خانم

تو این چند روز همه میگن که از رها چه خبر اینم خبراش به صورت قلمبه این طرز خوابدنش سر ظهراست که بابایی میاد و می خواد بخوابه منم مجبورم بزارمش تو تاب تاب مب خوره تا بیحال شه و خوابش ببره و بعد برش می دارم و میزارمش سر جاش خوب اولش سر حاله و کلی تاب تاب می خونه بعد که بی حال میشه میشه این الهی قربونت برم چاره ای نیست عادت داره به این مدل خوابیدن اینم مال وقتیه که از خواب بیدار میشه اول اتاق خودش و اتیش سوزونی هاش بعد هم که اونجا رو کامل بهم ریخت سراغ اتاق کار ما و برداشتن فلش و کارت خوان و غیره خوب مثلا یواشکی رفته سراغش و منم حواسم نیست آهان دیگه برداشتم برم یه گوشه بشینم و بخورمش خوب حالا من فهمیدم و داد و بید...
28 فروردين 1391