رها سادات مصطفوی گرجیرها سادات مصطفوی گرجی، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره
زهرا ساداتزهرا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره
سید محمد صدراسید محمد صدرا، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

رها جون دختر گل همه

یه اتفاق بد

سلام دوستان عزیزم ممنون از تمام شما عزیزان بابت اون پیام های قشنگتون برای تشکر از خدا وند کاش همه شما بودید و از نزدیک این پدیده را می دید خوب تو این روزا بیشتر بعد از ظهر ها من کلاس داشتم و نمی تونستم زیاد بیام پیشتون ولی تا فرصتی پیش میومد هم میومدم پیشتون اگه حالتون بهم نمی خوره و دل دارید به ادامه مطلب بروید گفتم و اگه حالتون بد نمیشه برید ادامه مطلب .......   خوب 3 شنبه که می خواستم برم کلاس بابای رها خواب بود و من با رها بازی کردم تا بابایی بیدار بشه بعد که دیدم هنوز خوابه یه سری اسبابا بازی براش گداشتم تا بازی کنه و یواش خودم رفتم که برم کلاس و پدرش هم دیگه نیمه بیدار بود وقتی از کلاس برگشتم دیدم...
7 ارديبهشت 1391

سلام به همه

سلام به همه دوستان و عزیزان ممنونم از همه نطرات سازنده و کاراتون ممنونم که این همه با من همفکری کردید اولا باید اصلاح کنم که بابای رها بهترین بابای دنیاست و همش به من می گه که چند سال استراحت کن و فقط برای او ن که حوصلت سر نره همون تدریس و کارای پاره وقت رو انجام بده اما من نطرم این بود که برم کار تمام وقت و رها رو بزارم مهد بیچاره بابایی از سپاه 1 هفته وقت گرفته که هر روز 1 ساعتی تو رو ببره مهد تا عادت کنی خوب چون من صبحا تا 3.5 بعد از ظهرسر کارم و بابایی گفته می برمش تا ببینم عادت میکنه یا نه بعضی وقتا خیلی شرمنده بابایی می شم بنده خدا اما الان که 4 روزه می رم از خدا پنهون نباشه از شما چه پنهون که مثل این که پاره تنم رو ازم...
3 اسفند 1390

درباره تاخیرم

خوب دوروزه نتونستم بیام و برات بنویسم چون بعد از ظهرا کلاس داشتم و از دو جا هم زنگ زده بودن که برای کارای مالی برم و تو هم پیش بابایی می موندی تا ببینم چی میشه و باید ببرمت مهد یانه پس تا کارام قطعی بشن بابایی تقبل کرد تا جایی که می تونه نگهت داره تا من برگردم                            خوب منم چون می دیدم تو پیش بابایی هستی با خیال راحت میرفتم البته بابای هم از کاراش میگذشت تا ببینم که چه طور میشه و تو رو نگه می  داشت  خوب دیروز تقریبا ازصبح رفتم و نزدیکای 4 بعد از ظهر بود که ...
30 بهمن 1390

دختری وتنهایی با بابایی

خوب دیروز ساعت 3 به بعد خوابوندمت و تو هم قشنگ تو تاب خوابیدیو منم بردمت و گذاشتمت رو تختت   تا راحت تر بخوابی و منم بتونم برم سر کلاس و خیالم راحت بود که 2 ساعتی می خوابی و منم با خیال راحت می تونم درسم را بدم و بابایی هم کمتر خسته بشه و اذیت نشه خوب من تقریبا تا ساعت 6.5 سر کلاس بودم و از همون جا به بابایی زنگ زدم که حالت رو بپرسم و بگم که دارم میام خونه و بابایی گفت که تو ساعت 5 از خواب پاشدی و دنبال من تو اتاق و آشپزخونه و دستشویی و هر جا که فکرش رو می کردی می گشتی و می یومدی و دستات رو بالا می گرفتی و بلند می گفتی کو     نیس     کو     نیس     ا...
22 بهمن 1390

دخترم تنها بمون تا مامان برگردم

از امروز کلاسهاس حسابداری کاربردیم شروع شده و باید برم درس بدهم امروز ساعت 4-6 کلاس دارم و 10 جلسه طول میکشم و می خوام رها رو بزارم پیش باباش و برم برای درس دادن خدا منه اذیت نکنه و منم راحت درس بدم البته قبلا هم رفتم و اون دختر خوبیه و پیش باباش می مونه و بازی میکنه و اذیت نمیکنه و همش میره پای کامپیوتر و کار تون میبینه آخه دخترم خیلی خانمه ویکی یه دونست ...
19 بهمن 1390

رها و بی خوابی

راستش دیشب هی می خواستیم زود بخوابیم چون بابایی باید ساعت 6 صبح از طرف سپاه می رفت میدون تیر  ولی تو دختری اصلا نمی خوابیدی طبق معمول جا رو انداختیم و برقا رو هم خاموش کردیم و ساعت هم از 1.5 گذشته بودهر کاری  که می کردم نمی خوابیدی و تو نمی خوابیدی و اومدی وسط من و بابا  و من هم هی بهت می گفتم رها بخواب گربه میاد گربه نیا رها خوابه و تو هم مثلا می ترسیدی و می رفتی زیر پتو و سرت رو بیرون نمیاوردی و تا جم می خوردی می گفتم گربه بیا و تو تکون نمی خوردی  خوب دلم برای بابایی می سوخت که باید روز تعطیل می رفت یهو بابا گفت بابا رهارو نترسون بچه زیر پتو خیس عرق شده و از ترس نمی خوابه حالا هر کار میکردم از زیر پتو بیای...
14 بهمن 1390
1