رها سادات مصطفوی گرجیرها سادات مصطفوی گرجی، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره
زهرا ساداتزهرا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره
سید محمد صدراسید محمد صدرا، تا این لحظه: 6 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

رها جون دختر گل همه

خاطرات خرداد 90 و پایان10 ماهگی رها خانم

سلام به دختر ناز و خوشگلم که امروز دقیقا ۱۰ ماه و ۱۸ روز داره و دیگه داره بزرگ میشه و هر چه زودتر باید برایش جشن تولد یک سالگیش رو بگیریم خوب دختر ناز مامان یک ماهی میشه که نیومدم و برات ننوشتم امیدوارم که مامانی رو ببخشی . راستش تو این یک ماه با کارخانه قرار داد بسته بودم که حسابرسی کنم و قیمت تمام شده در بیاورم و مجبور شدم که تو را هم با خودم به کار خونه ببرم آخه تو این شهر هیچکس رو نداریم که بخوام تو را پیش اون بگذارم و هر روز با من به کار خونه میومدی خوب دیگه عادت کرده بودی تا میومدیم کارخونه ۱ ساعت بعدش می خوابیدی و نزدیک به ۲ ساعت لالا بودی و من هم به کارهام میرسیدم و بعد بیدار میشدی و ۱ ساعتی بغل من و همکارام بازی می ک...
15 مرداد 1390

شروع 11 ماهگی رها خانم دختر ناز مالمان و بابا

سلام دختر ناز مامانی اگر بدونی که مامانی و بابایی چقدر عاشقت هستیم . با تمام وجودمون دوست داریم تو این روزا که سرم خلوت تره بیشتر با تو بازی می کنم و دوست دارم و تو هم کلی کیف می کنی  چند تاعکس جدید ازت گرفتم که برات می زارم راستی می دونی خیلی عذاب وجدان دارم چون که موهای نازت رو کوتاه کردم و حالا خیلی پشیمونم اما دعا می کنم که زودتر بلند شن . چون دیگه نمی تونم بهشون گل سر بزنم دلبرکم. اما اشکالی نداره می خوام که موهات پر پشت و صاف بشه امیدوارم که از دستم ناراحت نشی بخدا بابایی گفت که موهات رو کوتاه کنیم. اینم چند تاعکس از بعد از کوتاهی موهات که بردمت پارک و ازت گرفتم هنوزم ناز و خوشگلی شیطونک مامانی ...
15 مرداد 1390

تولدت نزدیکه

دوست دارم و عاشقتم می دونی چیه داریم به تولدت نزدیک میشیم و باورم نمیشه که یک ساله که دارمت یک ساله که تو تمام لحظه هام بودی و دوست داشتم اینگار همین دیروز بود که تازه بدنیا اومدی.  اینا ببین تو رو خدا چقدر کوچولو و ناز بودی و اما حالا برای خودت یه وروجکی ۶ ماه بعد اینطوری شدی حالا که داره یک سالت میشه خودت رو ببین واسه خودت خانمی شدی   ...
15 مرداد 1390

<no title>

سلام من اومدم و بلاخره تصمیم گرفتیم که بعد از ماه رمضون برات یه تولد جانانه بگیرم و دیروز هم کلی همکارم اومده بودن خونه تا تو رو ببینن و دلشون خیلی برات تنگ شده بود و کلی زدیم و رقصیدیم و تو هم کیف کردی و فردا هم قراره ما بریم خونه علی اصغر چون تازه ۱.۵ ماهه کمه بدنیا اومده و ما هنوز پیشش نرفتیم و ولی دیروز اومده بود با مامانش خونمون و کلی کیف کردیم بعدا میام و مینویسم و تا تولدت فعلا بای دوست دارم و عاشقتم   ...
15 مرداد 1390

دخترم خانم میشود

حالا دیگه دختر نازم برای خودش خانمی شده و به خوبی می تونه راه بره تازه کلی هم تو کارای خونه به من کمک میکنه             مثلا وقتی می خواهیم سفره بندازیم که غذا بخوریم سفره رو از من میگیره میبره مبده به بابایی و بعد دوباره میاد تو آشپزخونه و بشقاب و وسایل دیگه رو دونه دونه می گیره و با کلی ذوق می بره میده به بابا جونش تا بذارتشون رو سفره ...
15 مرداد 1390

مرور یکسال دریک نگاه

باورم نمیشه که در روزهای اول فقط عشقمان تکان دادن دست و پایت بود و بعد دلمان به آواهایی که از خودت در می اوردی خوش بود و بعد منتظر غلط زدن ، سینه خیز رفتن ، چهار دست و پا رفتن ، نشستن ، ایستادن ، راه رفتن ،سرسری کردن ،دست دستیکردن، دندون در اوردن ، حرف زدن و مامان و بابا گفتننت بودیم و همه اینها در یکسال بود و ما در یکسال توانستیم بهترین لحظات رشدت را مشاهده کنیم و به ذوق بیاییم اما حالا که دیگه همه این کا را رو می کنی باید بهت کارای جدید یاد بدیم یکی از این کارا این که همون طوری که داری راه می رهی و ازمون دور شدی دستا مون رو باز می کنیم بهت می گیم بیا و بهمون محبت کن و تو هم بدو می کنی و میپری تو بغلمون بهمون محبت می کنی. تازه یادگ...
15 مرداد 1390

رها خانم و بزرگترین پیتزا زندگیش (یادم رفته بود )

خوب راستش 28/4/90 نهار من و بابايي مهمون رها خانم بوديم و براي ما يه پيتزا بزرگ درست كرد و خودش هم كلي خورد و كيف مي كرد خوب اينم دست پخت دخترم خوب الته خودش هم وقتي كه چشمش به اين پيتزا بزرگ افتاده بود كلي كيف كرده بود و هاج واج مونده بود ...
28 تير 1390