رها سادات مصطفوی گرجیرها سادات مصطفوی گرجی، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره
زهرا ساداتزهرا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره
سید محمد صدراسید محمد صدرا، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

رها جون دختر گل همه

تولد 3 سالگي رها سادات

هر چي دارم فكر مي كنم و با خودم مي انديشم كه خدايا يعني 3 سال است كه من اين فرشته را از تو به يادگار دارم اصلا باورم نميشه كه من 3 ساله كه مادر اين فرشته كوچولوي زيبا هستم خدايا بار ها و بارها و صد ها هزار بار شكرت ميي كنم و به درگاهت سجده شكر مي كنم فرشته ناز زندگي من و بابايي 24 /5/89 ياعت 11 صبح به دنيا اومدي و امروز 24/5/92 است و 3 سال است كه مهمون زندگيمون هستي و طراوتي به زندگي بخشيدي خدايا هميشه و حافظ و نگهدار فرشته كوچولوم باش   آنقدر عاشقانه دوستت داريم من و بابايي كه بعضي وقتا درسته قورتت مي ديم و مي خوريمت حالا كه تو اين 3 سال ديگه مي توني شيرين زبوني كني خيلي بامزه شدي و تمام كلمات رو يه جور ديگه مي ...
25 مرداد 1392

البوم تا تولد 2 سالگی دخملی

  قبل از هر چیز ما داریم میام مشهد مشهدیا آدرس بدین برسیم خدمتتون اگه مزاحم می خواین فردا شب حرکت می کنیم التماس دعا داریم از همتون خوب از اونجا که تا تولد 2 سالگیت دیگه چیزی نمونده و فقط 6 روز دیگه باقی مونده خواستم تا لحظات بزرگ شدنت رو برات نمایش بدم که ببینی چجوری بزرگ شدی و الان خانمی شدی کوچولو این عکس لحظه تولدته لحظه ای که من و بابایی و عزیز جون برای رسیدن به این لحظه 9.9.9 انتظار کشیدیم تا بیای به این دنیا و ما رو ببینی عکس سمت چپ دقیقا لحظه بدنیا اومدن تحویل دادنت به عزیز جون و بابایی و عکس سمت راست وقتی که اومدیی و مامانی تو رو دیدیم می دونم دلت برای مامانی و صدای قلبش تنگ شده بود که اینقده بی تابی می کردی ...
18 مرداد 1391

تولد رها خانم خونه عسل

امروز زن دایی نازی ما رو برای افطار دعوت کرده بود و ما هم قبول کردیم که بریم خونشون خوب اول یه سر رفتیم سر خاک بابا بزرگ احم که بابای مامانیه تا براش فاتحه بفرستیم و هم من بتونم بابابام حرف بزنم و بهش بگم که دخترم حالا دیگه بزرگ شده و می تونه راه بره اما حیف که اصلا نتونست بابا بزرگش رو ببینه چون وقتی که من 4 ماه حامله بودم بابا بزرگش فوت کرد بعضی وقتا خیلی دلم میگیره تقریبا برام آرزو شده که کاش تو رو تو بغلش می دیدم و پیشم بود گاهی به فکرم میرسه که با فتو شاپ درست کنم اما چون بدلم نمیشینه بی خیال میشم و میگم حتما حکمتی داشته. خوب تو هم در مزار هی می دویدی و ولی جالب بود که رو سنگ مزار راه نمی رفتی و فقط جاهایی که خالی بود بازی می کردی ...
5 بهمن 1390

یک روز قبل از مراسم تولد

14/6/90 امروز از صبح که بیدار شدم تصمیم گرفتم که تا خوابی چرخ خیاطی را بیاورم ولباسم را بدوزم خوب اول فکر می کردم که با شنیدن صدای چرخ خیاطی شاید از خواب بیدار بشی و بد قلقی کنی اما خدا رو شکر تا ساعت 11 صبح خوابیدی و من هم با آرمش تمام لباسم را می دوختم فقط آخراش بیدار شدی و هی می خواستی لباس رو بگیری چون گفته بودم که عاشق پارچه شده بودی و باز هم من تکه اضافه اون رو به تو دادم تا بازی کنی و دست از سر من برداری تقریبا دیگه ظهر شده بود و من فقط نصف روز برای تدارک مراسم تولدت وقت داشتم و پس شروع کردم دکوراسیون خونه رو عوض کردن و به تزیین خونه پرداختنو تمیز کردن.و خرید ها رو هم برای بعد از ظهر گذاشتم بعد از ظهر هم با هم رفتیم بیرون و...
5 بهمن 1390

جشن تولد 1 سالگی رها نازی

15/6/90 از صبح که از خواب بیدار شدیم من  قورمه سبزی برای نهار بار گذاشتم که تا خاله فاطمه بیاد دیگه غصه نهار را نداشته باشم و از طرفی هم سیب زمینی و تخم مرغ را هم برای تهیه پیراشکی گذاشتم تا آبپز بشهو در همین اوضاع و احوالا بودیم که هول و هوش ساعت 11 خاله فاطمه و بهار کوچولو به همراه متین و فاطمه و مامانش اومدن خونمون و اونا می خواستن که برگردند خونشون اما با اصرار من برای تولد نگهشون داشتم وای که خدا می دونه که با دیدن اونا چه خوشحال شدم و خیلی دوست داشتم که تو تولدت باشن و اونا هم قول دادند که دوباره برای تولد بر می گردند. خوب اینم عکس تو به همراه بهار که تقریبا 4 ماه از تو کوچیکتر است.   خوب البته فاطمه ...
5 بهمن 1390

تولد تولد تولدت مبارک

تولد تولد تولدت مبارك تولد تولد تولدت مبارك بيا شمع هار و فوت كن كه 100 سال زنده باشي خوب ناز گلك ماماني الان تقريبا 3 ساعتي است كه بدنيا اومدي و به زندگي ما رنگ و بوي ديگه اي بخشيدي من و بابايي كه خيلي دوست داريم و عاشقتيم    بابايي هم الان زنگ زد و از اصفهان پاي تلفن تولدت رو تبريك گفت  خوب صبح با هم رفته بوديم كار خانه تا قرارداد جديد ببندم كه اونجا خاله ناهيد و نسترن و ابتسام و عمو دهقاني و همه و همه بهت تولدت رو تبريك گفتند و تو هم تو كار خانه مي دوييدي و بازي مي كردي و مامان هم باتمدير عامل صحبت مي كردم و قرار و مدارا رو مي ذاشتم. تو همين موقع ها كه مامان افضلم به گوشيم زنگ زد كه ساعت 10...
5 بهمن 1390
1