رها سادات و گردش
خوب امروز بابایی زود از کار میومد خونه و کلی هم خسته بود هر کاری کردم که زود بخوابی بازم مثل عادت هر روزت نزدیکای ساعت 3 خوابیدی و چون داری دندون در میاری خیلی نق نقو شدی بابایی هم که از خواب بیدار شد گفت امروز رها رو کجا ببریم که حسابی خسته بشه و دیگه شب نق نزنه گفتم ببیریمش میدون خاتمی چون هم بزرگه هم سبزه و هم فواره و آب داره رها هم کلی بازی تو اونجا رو دوست داره پس آماده شدیم و رفتیم اونجا تا رسیدیم تو بدو کردی و چر کشیدی به سمت فواره و از نظر ها دور شدی ببیتید تو رو خدا اون وسط آب و فواره می بینیدش همون شلوار صورتیه رو میگم دیدید خوب من و بابایی هم بعد از مدتی به تو رسیدیم و کلی اونجا ازت عکس گرفتیم خوب اول نشستی و خ...
نویسنده :
افسانه مامان رها سادات
15:40