رها سادات مصطفوی گرجیرها سادات مصطفوی گرجی، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره
زهرا ساداتزهرا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره
سید محمد صدراسید محمد صدرا، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

رها جون دختر گل همه

اسباب کشی نقل به خونه جدید

1391/1/16 8:42
1,583 بازدید
اشتراک گذاری

یه چند وقتی قبل از عید بود که تو سرم افتاده بود که خونمون رو عوض کنم و یه جای بزرگتر بریم که رهاسادات بتونه قشنگ بازی و شیطنت بکنه چون تو خونه قبلیمون از بس که کوچیک بود اگر یادتان باشه فقط بالای وسایل بود آخه رو زمین جاکم بود و اون بالا ها رو بیشتر دوست داشت

تازه این اواخر م خیلی نق می زد و جای بیشتر می خواست یه روز هم که از پله های حیاط با اجازتون آورد خیلی ترسیده بودم گفتم حتما یه چیزیش شده اما خدا رو شکر به خبر گذشت با این که کلی زحمت کشیده بودم و اون خونه رو خونه تکونی کرده بودم کلی تغییر دکوراسیون داده بودم ولی بازم دلم نبود اونجا باشم

یه روز که داشتم تو کوچه می رفتم برای خرید یکی از همسایه ها من رو دید و گفت خونمون خالی شده اگه می خوای بیا و ببین  خوب منم با رها رفتم وای خدای من این همون خونه ای بود که دلم می خواست 2 تا اتاق بزرگ و یه حال پذیرایی بزرگ و آشپزخونه خوشگل ولی کوچیک یه فضای دلباز و نور گیر یه ایوون هم که یه 6 متری می شد معایبش هم این بود که راه پله و حیاطش مشترک بود و زبقه 2 بود و کلی پله رو باید می رفتیم بالا ولی چه کنم خیلی خوشگل بود و از ذوقم فیلم گرفتم و به بابایی نشون دادم اونم وقتی دید گفت اگه خودت پسندیدی من حرفی ندارم ولی ته دلش راضی نبود فقط نمی خواست دل من رو بشکنه بد جور خونه دلم رو قاپیده بود

برای شندین بقیه ماجرا شما رو به ادامه مطلب دعوت می کنم باز هم از درازا گویی عذر خواهی می کنم خواستم همه چیز رو بگم و بدونید چقدر ذوق زدم

ادامه مطلب رو بخوانید ممنونم...... 

چند باری هم به بابایی گفتم و می گفت حوصله اسباب کشی ندارم و همینجا بمونیم تا خونه مسکن مهر اماده بشه ولی من بهش گفتم بابا تا خون آماده بشه که 1 سال طول میکشه و ما تو این یکسال نمی تونیم تحمل کنیم و اینجا باشیم خلاصه از من اصرار و از بابایی انکار دیگه همه بهم می گفتن اینقده گیر نده بزار به حال خودش شاید خودش بگه که بریم منم دیگه چیزی نگفتم

تا این که روز اول یهو صاحب اون خونه درمون رو زد و گفت چرا نمیاین اینجا رو ببینید ما خوشحال می شیم شما اینجا باشین چون نمی خواهیم به غریبه بدیمو شما رو 3 سال می شناسیم بهتون پیشنهاد دادیم و خونه رو واسه عروسمون ساختیم واونم بعد از یه مدتی رفت

خلاصه بابایی با دیدن خونه کلی به وجد اومد و قرار مدار گذاشتیم که اسباب کشی کنیم و قرار شد بهشون 3 روز وقت بدیم تا موکت کنندو بعد بریم اونجا

3 فروردین منم به مامان خودم زنگ زدم گفتم بیاد کمکم و فقط رها رو برام نگه داره و و ما بتونیم اسباب کشی کنیمو مامان هم بنده خدا کرج نبود و باید از لاهیجان میومد و خلاصه یه راست از لاهیجان سوار شد و 18 ساعتی تو راه بود و 5صبح سوم عید رسید خونمون

وای خدای من نمی دونید چقدر دلم برای مامانم تنگ شده بود و قرار بود که عید بریم چیشش با اومدنش انگار یه دنیا رو به من دادن اینقدر خوحال بودم که خدا می دونه به قول روح الله که مامان الان هر کاری ازش بخواهیم انجام می ده از بس که ذوق زده اومدن شما و خونه عوض کردنه

واقعا هم راست می گفتن خیلی خوشحال بودم و روحیم عوض شده بود طوری که خواهرم از پشت تلفن می گفت که چقدر روحیت عوض شده و شاد شدی

خلاصه عید امسال رو خیلی دوست دارم کلی شاد و شنگول بودم

با کمی استراحت مامانی با هم رفتیم خونه رو دیدم اخه خونه 3 تا در با خونه قبلیمون فاصله داشت و برای همین هم من نباید زیاد بسته بندی می کردم فقط کافی بود می ریختم تو یه چیزی و می بردنشون

مامان هم خونه رو پسندیدو قرار شد من و روح الله وسایل نظافت رو ببریم و تمیزش کنیم و مامان هم تو خونه قبلی رها رو نگه داره و زحمت نهار رو بکشه

ما هم خونه رو تمیز کردیم و برای نهار رفتیم خونه و دختری یه خورده مامان رو اذیت کرده بود آخه اصلا یادم نبود به مامان بگم براش شیر درست کنه تا بخوره و بچم گشنه بود ببخشید مامانی رها جون خیلی ذوق داشتم

بعد از نهار هم رها رو خوابوندم و من ظرفا رو می ریختم تو قابلمه و لگن و سبد بابایی هم می برد اون خونه و بعد هم کل وسایل اشپزخونه رو بردیم و منم اومدم خونه جدید و کلی جابجاشون کردم تو همین هول و هوشا هم موکتی اومد و موکت ها رو اورد خوب دیگه من و بابایی جون نداشتیم و بقیه رو به فردا موکول کردیم تا کارگر بگیریم

4 فروردین فردا هم من از صبح شروع به بسته بندی رخت خواب و لباسا و وسایل تو کمد و کتاب ها کردم و تا ساعت11 کارگر ها اومدن و مامان و رها رفتن تو خونه جدید و من وبابایی این ور بودیم و کارگر ها هم در رفت امد

خلاصه همون لحظه بسته اماده می کردم و کار گر ها وسایل بزرگ رو می بردند

دیگه هول هوش ساعت 13 تمام وسایل رو برده بودیم منم که از صبح اومده بودم اینخونه نمی دونستم تو خونه جدید چه خبره همه جا رو تمیز کردم و جارو کشیدم و اومدن تو خونه جدید و دیدم وای که کلی جابجایی دارم و خلاصه اصلا غصه نداشتم اینقدرذوق زده بودم که خدا می دونه بقول روح اللهکه به مامان می گفت از ذوقش تا شب همه جا رو مرتب می کنه حتی اگه بهش بگیم بی خیال شه بی خیال نمیشه

خلاصه همین طور هم شد اول بابایی رفت بیرون و غذا گرفت و نهار خوردیم و رها رو خوابوندم و بعد کل آشپزخونه رو مرتب کردم و چیدم بعدش هم رفتیم سراغ اتاقا و مرتب کردن اونا و بستن تخت و غیره و بعدش هم اومدیم و حال و پذیرایی را مرتب کردیم و خلاصه تا ساعت 12 شب با کمک های فراوان بابایی و مامانی و رها جون تمام خونه مرتب شده بود وای خدایا عجب فرز بودیم یه روزه همه رو به حال اول برگردوندیم چشم نخوریم تا حالا این جوریش رو ندیده بودید

5 فروردین دیگه فقط یه سری کارای خورده ریز بود مثل جابجا کردن لباسا چیدن اتاق رها و تزییناتش که به فردا موکول شدیعنی 5 فروردین که بابایی باید می رفت سر کار

و دخملی من هم خیلی بهم کمک می کرد مثلا تا دید می خوام کابینت اشپزخونه رو مرتب کنم میومد و همه رو برام در میاورد هر جا هم دستش نمی رسید می رفت تو کابینت و دراز می کشید و هولشون می داد بیرون خیلی با مزه بود باورم نمی شد که اینقده کمک کنه واقعا حوصه بیرون اوردنشون رو نداشتم ببینید تو رو خدا قربونت برم که اینقده کمک می کنی این کابینت پر بوده همه رو برام خالی کرد آخه همین طوری فقط گذاشته بودم تو و باید مرتبش می کردم

بعد از اینجا هم من نشستم پی این کابینت و به رها سادات گفتم از کابینت زیر ظرف شویی هر چی شامپو وتاید و مایع تمیز کننده و فرش و هر چی بود رو برام بیاره بده به من منم راحت نشسته بودم راستش دیگه جونم نداشتم هی برم و بیام رها سادات جونم واقعا دستت درد نکنه عزیزم مامان اون دستای کوچیکت رو ببوسم خودش هم انار فهمیده بود کلی خسته شدمو کمک می کرد

 نمی دونید با چه ذوقی و زوری بلند میکرد و میاورد و می دادش به من خودم باورم نمی شد ولی اون شده بود کوزت و منم زن تناردیه

خوب امروز هم که تفلد مامان من بود و بعد از طهربا هم رفتیم نمایشگاه و یه پارچه بلوز دامنی براش گرفتیم و یه سری هم رو فرشی و پارچه دم دستی برای آشپزخونه گرفتم

وای باید بگم که تو این چند روز بچم بد جور بی مادری کشید تا منو می دید می گفت بغلم کن و محکم می چسبید بهم و منم بهش می گفتم یه خورده تحمل کن این همه تلاش فقط برای راحتی تو است و اما اون که نمی فهمید و فقط من رو می خواست

6 فروردین هم که سرم خلوت تر شده بودوقتم رو بیشتر به رها سادات اختصاص دام و باهاش بازی می کردم  و مامان هم نشست و لباسش رو دوخت تا بپوشه چون با خودش لباس نیاورده بود و می خوات اول بره کرج لباس برداره که یه راست تو ترمینال از لاهیجان اومد یزد

بعد از ظهرش هم که بابایی از سر کار اومده بود با هم رفتیم بیرون تا هم رها رو ببریم پارک بازی نه و هم یکم بریم خرید چون برای خونه فرش کم داشتیم کلی هم می خواستم از پلاستیک فروشی وسیله بخرم

پس اول رفتیم پلاستیک فروشی و کلی چیز میز برداشتم از پرده تزیینی برای در اتاقا و زیر پایی و لیوان و برپسب دیوار و ماه و ستاره برای اتاق رها و غیره

همین طور که داشتیم انتخاب می کردیم بابایی رفت تا خونه قبلی رو تسویه کنه و ما هم به انتخاب ادامی دادیم خوب رها خانم هم انتخاب مب کرد رفت یه بسته سرویس دم کن و دستگیره و غیره /اورد و انداخت تو سبد خرید شاید باورتون نشه سه بار بردم گذاشتم سر جاش بازم رفت و برداشت و آورد و خلاصه یه 14000 تومانی ما رو به خرج انداخت و منم دیدم که خیلی اصرار به خریدش داره دستش رو کوتاه نکردم و براش گرفتم

اینم نمایی از سلیقه دخملی تمام این وسایل سبزرو دختری انتخاب کرده

تازه وقتی هم رسیدیم خونه یه یک ساعتی بسته دم کنی رو برداشت و با هاشون بازی کرد  پیش بند رو می کرد تو گردنش و دستکشا رو دست می کرد و بعد خسته شد و اورد به من داد

خلاصه دختر هوس کرده بود ما رو مثل تازه عروسا بکنه خلاصه 100.000 تومانی تو پلاستیک فروشی چیز میز خریدم

خواستم همه چیز رو نو کنم بعدم رفتیم پارک و کلی رها بازی کرد

بعد هم که بابایی تسویه کرد و اومد رفتیم یه فرش فانتزی دیدم و خردیدم و 210.000 تومانم بابت اون پول دادیم و بابایی ماشین گرفت تا فرشو ببره و من و رها و مامانم رفتیم تا برای من پارچه شلواری و مقنعه بخریمو بعد رفتیم خونه و همه چیزایی رو که خریده بودیم مرتب کردیم و حالا یه خونه نو با ووسایل نو و روحیه نو  بفرمایید تو

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
16 فروردین 91 8:58
سلام.مبارکه.ایشالله همیشه شاد باشین.ایشالله هرچی زودتر صاحبخونه بشین.دخملی هم خوش سلیقه س.میدونسته با اون کابینتای آلبالویی باید رنگ سبز رو ست کنه.دخمل داشتن هم خیلی خوبه ها.خدا حفظش کنه.نمیدونستم یزد زندگی میکنین.


ممنون عزیزم آره بخدا دخملی یه سلیقه ای داره که خدا می دونه تازه فقط هم میرفت و همین رنگ و بر می داشت تعجب کرده بودم
مامان چشم عسلي
16 فروردین 91 9:24
واي عزيزم نميدوني با خوندن نوشته هات چقدر ذوق كردم خوشحالم كه عيد خوبي داشتي اگر نتونستي بيايي مشهد ولي كلي اتفاقات قشنگ داشتي
خوشحالم كه خونتو عوض كردي و يه خونه باب دلت گرفتي
خوشحالم كه مامانيتو ديدي و بيشتر از همه خوشحالم كه ميبينم چقدر روحيه ات شبيه منه هر خط نوشته ات رو كه ميخوندم ياد كارهاي خودم ميافتادم و از تكرار خودم كلي ذوق كردم دوستتون دارم


ممنون عزیزم نمی دونستم امام رضا از راه دور هم آدما رو به ارزو هاش میرسونه اگه می دونستم که اینقده دوستم داره که نزاره دوری و ندیدنش رو احساس کنم هیچ وقت این قده غمگین نمی شدم امام رضا ممنونم که سال خوبی رو برام رقم زدی
مامان آنیسا
19 فروردین 91 10:33
اخ اخ اسباب کشی خیلی سخته
منم همین قبل از عید درگیر این موضوع بودم
خسته نباشی مامان رها جونی.
امیدوارم اینجا که امدین راحت باشین و چند وقت بمونین


ممنون عزیزم ایشالله شما هم توخونه جدید خوش باشید
من که از اسباب کشی خوشم میاد و عادت دارم
مامان امیرعلی
20 فروردین 91 13:44
به به چه مفصل.خونه جدید مبارک.ایشالا خستگیا در اومده باشه از تنتون.راسی مامانتم که اومده بوده عید پیشتون پس حسابی خوش به حالتون شده بوده.تولدشونم تبریک بگو.رها خانم چه خستس تو این عکس آخریه.مگه چقدر از بچم کار کشیدی؟


ممنون عزیزم تو اون خونه دیگه بند نمی شد از در و دیوار بالا می رفت
مامانی هم پیشمون بود و واقعا بهش عادت کرده بودم
خسته نیست خاله سر ظهر تو پارکه آفتاب هم تو چششه