رها سادات مصطفوی گرجیرها سادات مصطفوی گرجی، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره
زهرا ساداتزهرا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
سید محمد صدراسید محمد صدرا، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

رها جون دختر گل همه

مسافرت رهاخانم به مازندران و کرج

بلاخره چهار شنبه رسید و ساعت 6 با اژانس به ایستگاه قطار رفتیم خوب تو خواب بودی و من فقط تونستم پوشکت رو عوض کنم و با همون لباسای خونگی ببرمت خوب دلم نمیومد بیدارت کنم و بد خواب بشی و خوب وقتی به ایستگاه قطار رسیدیم یه عالمه سرباز اونجا بودند و ماشالله یه هم همه ای راه افتاده بود که خدا می دونه که خلاصه صدای اونا تو رو از خواب بیدار کرد خوب البته بهتر چون این اولین باری بود که قرار بود قطار و ایستگاه قطاررو ببینی پس بهتر بود که بیدار بشیو همه چیز رو ببینی خوب این اولین عکست است که در ایستگاه قطار با بابایی انداختی   خوب بعد از این که بیدار شدی یهو یه قطار بار بری وارد ایستگاه شد و من و بابایی گفتیم رها بای بای کن و راننده قطار هم برا...
28 آذر 1392

رها سادات و سفر به مشهد مقدس

سلام سلام دلم براي همتون تنگ شده بود ممنون از پيام هاي زيبا تون واقعا سرم شلوغ بود و الان بهتر شده و اومدم پيشتون ببخشيد كه نگرانم شده بوديد تو اين روزا هم روزها سخت داشتيم و هم روزها ي شاد و كه بعدا بايد مفصل بگم الان اومدم بگم كه حدود 2 ماهي بود كه رها رو يه پا وايستاده بود كه بريم مشهد چون كه ما قرار گذاشتيم با امام رضا كه هر سال توادش رو تو مشهد باشيم و پس عزم سفر را جزم كرديم و از 11/5 تا 17/5 رفتيم مشهد و خوش گذرونديم و جاي همتون خالي بود براي همه شما هم دعا كرديم اين رها خانم در قطار رفت به مشهد است كه تا در قطار سوار شد گل از گلش شكفت و كلي شادي كه بلاخره داريم ميريم مشهد تا به مشهد رسيدن هر گلسته و گنبدي كه مي ديد مي گفت...
25 مرداد 1392

سفرنامه رها سادات به مشهد مقدس برای اولین بار

سلام سلام سلام سلامی به گمی مرداد و شهریور سلامی به زیبایی روزهای خدا و سلامی به همه شما عزیزانم که در دوری ما بسی انتظار کشیدید قبل از هر چیز باید بگم که ممنون از اظهار محبتتان برای تبریک تولد2 سالگی رها سادات   بعد هم باید بگم که دلمون خیلی براتون تنگیده بود و آرزومون شده بود که بیایم و به سایتاتون سر بزنیم و یه عذر خواهی بابت تاخیر در ثبت این پست چون که تو ادامه مطلب مب فهمید که چی شده بود و من رو می بخشید و اما روز شمار رها سادات در سفر نامه مشهد 20/5/91 خوب عزیزای دلم ما ساعت 7.30 دقیقه شب به سمت ایتگاه قطار حرکت کردیم و منتظر قطار ساعت 8 شب ماندیم که تقریبا ساعت 10 شب رسید و مادیگه تو ایستگاه صبر و قرار نداش...
4 شهريور 1391

سفرنامه رها سادات به کرج

خوب جریان سفر از اونجا شروع شد که باید می رفتیم قزوین تا دانشنامه بابایی رو بگیریم همون طور که گفته بودم قرار شده بود بریم کرج اما چون مادر شوهری تهران بودن خواستسم که بریم ببینیمشون اما تا  ما برسیم تهذان اونا رفته بودن و ما نتونستیم اونا رو ببینیم و قسمت هم نبود پس یه راست رفتیم کرج خونه مامان افضل رها سادات خوب اول باید از داخل اتوبوس بگم که واقعا رها سادات دختر خوبی بود اصلا اذیت نکرد تقریبا ساعت 11.5 شب سوار اتوبوس شدیم و رها هم ساعت 12.5 خوابش برد و ما تونستیم راحت بخوابیم و فقط چون بچم تو بغلم بود تا من خوابم می برد دست و پام رها می شد و رها هم یهو می رفت پایین واسه همون سعی می کردم زیاد نخوابم ولی ماشالله رها هم سنگین شده ...
1 تير 1391

ما اومدیم از مسافرات

سلام دوستای گلم خوبید خوشید سلامتید دلمون براتون تنگ شده بود اما همش منتظر کامنتای پر مهرتون بودیم با گوشی خودم یا بابایی رها میومدیم و این 25 کامنتی رو که گذاشته بودیم رو خوندیم و تایید کردیم واقعا ممنونیم که اینقده به فکر ما هستید راستش ما صبح ساعت 5 صبح رسیدیم خونمون و میایم براتون از اونچه که گذشت می گیم و از کادو های رها خانم که یه کامیون باید میومد تا ببریمش شوخی کردیم و از شیطنتاش و بازیگوشی هاش کلا باید براتون بگم که کلی بهمون خوش گذشت و کیف کردیم و خوشحال و شاد بودیم و جای همتون هم خالی بود زیاد تفریح و گردش نرفتیم و می گم براتون چرا ولی در کل خیلی خوش گذشت و رها هم خیلی خیلی دختر خوبی بود و اذیت نکرد نه تو ماشین و نه خونه...
30 خرداد 1391

سفر به تهران و کرج و قزوین

سلام دوستای خوب و مهربونیمون چطورید خوبید سرحالید خدا رو شکر ماهم خوبیم اومدیم یه چیزی بگیم و زودی بریم راستش یه سفر کاری برامون پیش اومده باید بریم تهرات دانشگاه برای تسویه و بعد هم قزوین برای گرفتن دانشنامه بابایی پس فردا شب ساعت 11 شب به سمت کرج حرکت می کنیم و می خوایم بریم پیش مامان افضل (مامان مامانی) و تا 3 شنبه هفته دیگه هم برنمی گردیم من هم همش به بابای رها می گفتم که حالا که داریم تا کرج می ریم بهتره یه سر مازندران هم بریم پیش مادر شوهری خوب بابای رها رفتیم بلیط گرفتیم و همه چیز را برای رفتن اماده کردیم امروز صبح هم که به دلم افتاد به مادر شوهری یه زنگ بزنم ببینم کجان که یهو گفت اونا هم تهرانن چه بهتره همون تهران م...
24 خرداد 1391

دوستان خبرای مهم خوب و بد

نمی دونم اول خبرای خوب رو  بدم یا خبرای بد رو البته بد که نیست خوب اول خوبا رو میگم که دلتون نگیره اول این که به سلامتی بعد از سال ها حکم استخدام رسمی بابایی رها اومد و حالا دیگه استخدام رسمی شده و از 17/12/90 حکم استخدام رسمیش تایید شده وای که نمی دونید چقدر خوشحال شدم خودش همیشه آرزوش بود که استخدام رسمی بشه و خیلی خوشحاله که به آرزوش رسیده بابایی من و رها هم خیلی خوشحالیم و امیدواریم پله های ترقی رو طی کنی تبریک تبریک تبریک خبر بعدی اینه که 28/12 تولد بابایی رهاست و من و رها برای بابایی کادوی تولد یه موتور بزرگ با پولای خودش براش خریدیم مبارکت باشه بابایی جونم خبر بعدی این که بچه خاله ناهید بود که رفتیم ...
19 اسفند 1390

مسافرت به مشهد

می دونی الان یه هفته ای است که حرف مشهد رفتن اونم بعد از 12 سال تو خونمون افتاده و ورد زبونمون شده و بابایی هم هی می گه می برمتون و منم از ذوق نمی دونم چی کار کمنم    تا این که دیدم تصمیم قطعی شد هفته پیش زنگ زدم بلیط بگیزم که گفتند قزار تا 13 فروردین پره و خیلی حرص خوردم و به جون بابایی غر که باید چی کار کنیم و هی می گفت خدا بزرگه درست میشه منم که می دونستم دلش صافه گفتم که خدا بزرگه تا این که دیروز زنگ زدم و گفت که خانم تا 13 بدر بسته است اما بزار ببینم که کنسلی داره با نه یهو گفت که یه کوپه 4 نفره کنسل شده و دوشنبه 22 حرکت است و سریع با ذوق به باباییی گفتم و رفت یه کوپه رو برا مون گرفت و بلیط خریدیم وای خدای من نیشم ت...
16 اسفند 1390

سفری که نیمه راه برگشتیم

سلام نا ناز من و بابایی   وای که نمی دونی که چقدر از خدا ممنونیم که تو رو به ما داده اینقدر شیرینی که خدا می دونه راستش تو این هفته تصمیم گرفتیم که ببریمت مازندران  پیش مامان فرخ و بابا هاشم اخه خیلی دلشون برات تنگ شده و دوست دارن که تو رو ببینن پس برای دل مامان فرخ و باباسید هاشم هم شده سختی راه را به جون می خریم و می رویم راستش آخرین باری که بردیمت مازندران ۲۰ روزه بودی و همش خوابیدی اما الان دیگه بزرگ شدی و خیلی هم شیطونی   خوب خیلی دلشوره داشتیم چون باید مسافتی در حد ۱۸ ساعت را طی میکردیم تا به مازندران می رسیدیم بابایی که از همون اول می گفت که رها تو ماشین اذیت میشه و ممکن بی قرارای کنه و خیلی نگران ...
5 بهمن 1390