رها سادات و گردش
خوب امروز بابایی زود از کار میومد خونه و کلی هم خسته بود هر کاری کردم که زود بخوابی بازم مثل عادت هر روزت نزدیکای ساعت 3 خوابیدی و چون داری دندون در میاری خیلی نق نقو شدی
بابایی هم که از خواب بیدار شد گفت امروز رها رو کجا ببریم که حسابی خسته بشه و دیگه شب نق نزنه
گفتم ببیریمش میدون خاتمی چون هم بزرگه هم سبزه و هم فواره و آب داره رها هم کلی بازی تو اونجا رو دوست داره
پس آماده شدیم و رفتیم اونجا تا رسیدیم تو بدو کردی و چر کشیدی به سمت فواره و از نظر ها دور شدی
ببیتید تو رو خدا اون وسط آب و فواره می بینیدش همون شلوار صورتیه رو میگم دیدید
خوب من و بابایی هم بعد از مدتی به تو رسیدیم و کلی اونجا ازت عکس گرفتیم
خوب اول نشستی و خانمی بودی برای خودت
بعد هم که یه پا ملوس شده بودی
بعد هم که احساس قهرمان بازی داشتی و اون بالا وایستادی تازه گرم بودی
خوب شکلاتم رو که باز کردی و گفتم رها بخند و بابا رو ببین که این طوری کردی
آهان حالا تازه به خودت اومدی که اون بالایی و کلی ترسیدیو می گفتی بیاریمت پایین
بعد هم که اومدی پایین کلی بدو بدو کردی و از پله ها بالا رفتی
و تا میدیدی ما رو چمن میشینیم میومدی
و ادامومرو در میاوردی و وسطمون مینشستی خلاصه کلی بهت کیف داد و وقتی خسته شدی خواستی که بریم موتور سواری و بابایی هم ما رو یه دوری داد و رفتیم جاتون خالی فالوده بستنی خوردیم و بعد هم دیگه هوا داشت خراب میشد اومدیم خونه