یه اتفاق بد
دیروزم مثل همه روزای خدا رها از خواب پاشد و بازی کرد تا ظهر بشه و بابا جونش بیاد خونه
وقتی هم که بابایی اومد مثل همیشه بدو کرد و پریدش تو بغلش و تا 5 دقیقه ای بهش چسبیده بود
منم هی بهش می گفتم رها بیا بغل مامان بلند می گفت نه خلاصه رضایت داد که بابایی بره لباس در آره و بقیه ماچ و بوسه ها برای بعد از نهار باشه
خوب همه رفتیم که نهار بخوریم و خوردیم و تموم شد جاتون خالی
طبق معمول رها خانم هم کمک کرد و ظرفا رو برد تو آشپزخونه بعد هم هی دیدم دور میز می گرده
گفتم همه وسایل رو جمع کنم و فقط بمونه سفره رو تمیز کردن و رفتم تو اشپزخونه که دستمال بیارم واسه تمیز کردن میز که یهودیدم تمام دهن و صورت و دستاش پر خونه تو این 1 دقیقه معلوم نبود پی کار کرده بود و
دیده بود که از دستش خون میاد ذوق می کرد و می خوردش ای ای
خلاصه دیدم در آهنی ظرفای نوشابه پپسی هست که می کشیم باز میشه رو گرفته بوده و دستش رو بریده
خلاصه من که هولیده بودم خون پشت هم میومد با کمک بابایش اومدیم براش چسب بزنیم که خودش ترسید و دستش رو می کشید چون سر انگشتش بود تا می کشید بدتر خون اومد و خلاصه بعد از این که کل لباسای من و باباش و خودش خونی شد تونستیم یه چسب براش یزنیم از فرط گریه گذاشتمش رو پام تا بخوابه که دستش رو کرده بود زیر پتو تکونم نمی داد تا خوابش برد
وای من که خیلی ترسیده بودم و هول شده بودم عجب تجربه بدی بود
شبم داشت بازی می کرد که چسبش کنده شد من گفتم حتما دیگه خون نمیاد که یهو باباش گفت که باز دهنش خونیه که دیدم بله دستش داره خون میاد دوباره با هزار مکافات دستش رو چسب زدیم
خدایا دست دخمل رو خوب کن
نمی دونم چی شده بود که ساعت 3 نصفه شب با داد و گریه و ترس بیدار شد اینقده ترسیده بود که از فرظ گریه بالا اورد
خلاصه هی رو پام می خوابوندمش و تا خوا ب می رفت دوباره می ترسید و بیدار می شد