رها سادات مصطفوی گرجیرها سادات مصطفوی گرجی، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره
زهرا ساداتزهرا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره
سید محمد صدراسید محمد صدرا، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

رها جون دختر گل همه

خبر بد

دیروز ساعتای 11.5 بابای رها اومد خونه تعجب کردم که چرا اینقده زود اومده چشتون روز بد نبینه یهو دیدم که دستاش همه باند پیچی و لباساش همه پاره پوره اینقده شوکه شده بودم که عصبانی شده بودم پرسیدم چی شده گفت هیچی نیست یه تصادف کردم داشتم با موتور می رفتم فرمانداری که یهو یه ب پرید از لای درختا جلو موتور و منم خوردم بهش و بزه یه ور پرت شد و منم یه ور همه رفتن سراغ بزه و دیدین داره تلف میشه سرش رو بریدن و منم که همین طوری داشتم رو زمین 50 متر با موتور کشیده می شدم و هیچ کی طرفم نیومد وقتی بز رو سر بریدن اومدن سراغ من که خوبی چیزیت نشده بخدا شانس اوردم که پشتم ماشین نبود اون وقت اگه زبونم لال از روم رد می شد دیگه هیچی فقط لباسام در اث...
28 ارديبهشت 1391

روزگار دختری در هفته گذشته

از پنج شنبه نمی دونم چی شد که وقتی از خواب پاشدم گلو درد شدید شده بودم اول فکر کردم چیزی نیست و خوب می شم بعد هم ابریزش بینی شروع شد و بعدم قشنگ افتادم که دیگه جمعه ظهر با بابای رها رفتیم دکتر و 4 تا امپول نوش جان مردم و الان خیلی بهترم اینم عکسای دخملم یارک جلوی بیمارستان رها مامان دستات رو بزار زیر چونت اینجوری    آفرین قربونش برم رها حالا دوتا دستت رو اینجوری بزار زیر گردنت و زست بگیر   آفرین عسلم رها حالا پاشو وایستا و یه دستت رو بزار رو صندلی یکی رو هم بزار زیر چونت مامان فداش بشم الهی  بابا عکس بگیر رها سادات از نمای جلو شاهکار بابایی   ولی متاسفاته از اونجایی که وقتی ...
25 ارديبهشت 1391

رها سادات و جوجه اردکا به روایت تصویر

نه به دیروز که کلی ازشون می ترسید نه به امروز که دیگه دست از سرشون بر نمی داره بهم میگه بده دستم باهاشون بازی کنم و دنبالشون بدومم بدون تو خونه دیگه چی خوبه والله عجب کاری کردما بابایی گفت دیگه عکساتو تو ادامه مطلب نزارم منم گوش می دم     می بینید هنوز نزاشته من رخت خوابا رو جمع کنم می گه جوجه ها رو می خوام     هی بهش می گم مامان گردنش رو نگیر خفه می شه و شکمش رو نگه دار و فشارش نده     حالا مگه ول می کنه بیچاره رو هی میگیره دستش اون یکی هم داره داد داد میکنه که دوستم رو بده     اینم نمایی از جفت اردکا تو خونه مقواییشون تا بعد ببینم  کجا باید ب...
20 ارديبهشت 1391

رها و براورده کردن حاجات

بار دیگر نیز جد رها سادات حاجت یکی دیگه از خاله های رها سادات رو داد و نذرش براورده شد اما این خاله خوب و مهربان رو همتون می شناسید تو مهربونی هیچی کم نمی زاره امروز صبح یهو صدای زنگ اومد و دیدم پستچیه گفت یه بسته دارید منم رفتم دیدم وای چه بسته بزرگی متعجب که از کجا اومده دیدم بله این خاله مهربون این بسته رو فرستاده گفته که حاجت روا شده و نذری رها رو داده اگر می خواین بدونید خاله مهربون و دوست داشتنیه رها سادات کیه و برای رهای ناز چی گرفته و رها چقده دوستش داره برید به ادامه مطلب شما را به دیدن ادامه مطلب دعوت می کنم...... خوب این خاله مهربون کسی نیست جز مامان امیر علی شیرین زبون زهرا جون خودم اول از هر چیز بابت این ز...
19 ارديبهشت 1391

روزی از روزهای رها سادات و مامانی

خوب امروز از صبح که پاشدیم کلی با هم بازی کردیم و شادی کردیم و غذا خوردیم اینم از روزمون تلوزیون داشت پلنگ صورتی می داد رفت و پلنگ صورتیش رو آورده و می زاره رو شیشه تلوزیون که حالا دوستت رو ببوس و صدای بوسیدن در میاره بعدم که کلا بغلش کرد و خوشش میومد که رنگ لباسشه و منم گفتم می شینی عکس بگیرم اونم برای همه عکسا یه قیافه می گرفت خوب خودشم می خواست عکسا رو همون موقع ببینه و کلی از خوشگلی خودش لذت می برد و تو لبخندش می شد این رو فهمید بعد هم که خرگوشی ها رو باز کرد و منم یه گلسر دیگه زدم به سرش خوب شبم که بابایی می رفت جلسه ما هم رفتیم خونه همکارش که زینب و ابوالفضل داشت و از ساعت 6 تا 1 نصفه شب اونجا بودیم ماش...
13 ارديبهشت 1391

رهاسادات و گردش

جمعه عصری بعد از کلاس اومدم خونه و یه لوبیاپلو جاتون خال درست کردم و بار وبندیل بستیم و به خاله فاطمه که رها حاجت رواش کرده بودم گفتیم که با محدثه و بابای محدثه همه با هم بریم میدون خوش بگذرونیم   پس اونا ساعت 7 شب اومدن خونمون و دو موتوره ترک موتور رفتیم برای گردش و تفریح جای همتون خالی بود ترک موتورو میگم باد بخورین و بگازین اینم عکسای خوشگلم تو پارکه هی توپشو مینداخت و بادم توپش رو می برد و هی داد می زد چرا توچه میره خیلی بامزه بود اینم دخملی در حال ورزش کردن و کم کردن وزن اینم از نمای دیگه که ببینید چه میدون بزرگی داریم میدون چادر ملو اسمشه این لباس رها رو هم که می بینید همون لباسای عیدشه که برای او...
10 ارديبهشت 1391

رها و پارک و تفریح و بازی

خوب بعد از کلاس هام بیشتر سعی می کنم دخملی رو با بابییش ببریم بیرون تا لحظات بدون من رو فراموش کنه خوب هفته پیش یهش  رفتیم رستو ران و جاتون خالی یه دلی از غذا در آوردیم خوب این باغ رستوران تازه تو شهرمون یاز شده ما هم رفتیم افتتاحش کنیم راستش خیلی قشنگ بود اولش که وارد می شدیم دو طرفش از صقف آب می ریخت پایین و بعد هم تو زمین لامپ های زیبایی گذاشته بودم که رها می رفت رو لامپا و بازی می کرد و نور لامپا تا به رها می خورد رنگشون عوض می شد و اینقده با لامپا بازی می کرد و دور می شد که یادش نبود که از ما دور شده ما هم از دور مواظبش بودیم و به گارسون گفتیم هوای دخمل ما رو داشته باشه خوب بعدش هم که اوردیم تو آلاچیقمون بشیه اینم از شیطنت ها...
7 ارديبهشت 1391

یه اتفاق بد

سلام دوستان عزیزم ممنون از تمام شما عزیزان بابت اون پیام های قشنگتون برای تشکر از خدا وند کاش همه شما بودید و از نزدیک این پدیده را می دید خوب تو این روزا بیشتر بعد از ظهر ها من کلاس داشتم و نمی تونستم زیاد بیام پیشتون ولی تا فرصتی پیش میومد هم میومدم پیشتون اگه حالتون بهم نمی خوره و دل دارید به ادامه مطلب بروید گفتم و اگه حالتون بد نمیشه برید ادامه مطلب .......   خوب 3 شنبه که می خواستم برم کلاس بابای رها خواب بود و من با رها بازی کردم تا بابایی بیدار بشه بعد که دیدم هنوز خوابه یه سری اسبابا بازی براش گداشتم تا بازی کنه و یواش خودم رفتم که برم کلاس و پدرش هم دیگه نیمه بیدار بود وقتی از کلاس برگشتم دیدم...
7 ارديبهشت 1391