رها سادات مصطفوی گرجیرها سادات مصطفوی گرجی، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره
زهرا ساداتزهرا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه سن داره
سید محمد صدراسید محمد صدرا، تا این لحظه: 6 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

رها جون دختر گل همه

رها سادات و سیزده بدر

چون تقریبا 12 رو خیلی بدر بودیم و رها هم تو ماشین بیرون خیلی اذیت می کنه و یه جا بند نمیشه و همش این ور و اونوره و یکی باید پا به پاش باشه باز هم مثل هر سال تصمیم گرفتیم که نها رو خونه بخوریم و بعد از ظهر برای خوردن کاهو سکنجبین بریم بیرون تو طبیعت پس جاتون خالی بابایی رفت و شب قبل گوشت چرخ کرده گرفت و منم صبح اومدم امادش کردم برای کباب کوبیده و این دومین باری بود که می خواستیم کباب کوبیده بزنیم و خدا رو شکر خوب در اومد چون تو خونه جدید حیاط مشترکه تصمیم گرفتیم که تو ایوون کباب بزنیم و تو خونه میل کنیم جاتون خیلی خالی بود ولی بودن مامانم به این 13 بدر صفای دیگه ای داده بود و این اولین سالی بود که بعد از ازدواجمون سیزده بدر تنها نبودیم و ...
16 فروردين 1391

11 و 12 فروردین

راستش 11 دقیقا یادم نیست چه می کردیم اما داشتیم کارا رو می کردیم و هماهنگی های لازم رو انجام می دادیم تا بریم شهر یزد هم یه دوری بزنیم و مامان رو هم ببریم تا یه کیفی بکنه پس بابایی با یکی از دوستاش قرار گذاشت که بیاد دنبالمون و بریم خونشون و اونجا هم برای نها ر بمونیم و بعد نهار هم بریم بگردیم 12 فروردین 1391 ساعت 10 از خونه حرکت کردیم و رفتیم به شهر  پس قبل از این که بریم خونشون اول با هم رفتیم باغ دولت اباد یزد و کلی بهمون خوش گذشت از اونجا بازدید کردیم خوب این برای سومین بار بود که رها خانم می رفت باغ دولت اباد یه بار که حامله بودم و دوبارم دو تا عید رفتیم برای دیدن عکسهای رها خانم در باغ دولت آباد شما را به ادامه...
16 فروردين 1391

سری سوم مهمونا و عید دیدنی

9 فروردین 1391 هم قرار شد که یکی از همکارای بابایی بیاد خونمون عید دیدنی اگه یادتون باشه ابوالفضل و زینب رو می گم که رفته بودیم خونشون پس من و بابایی با هم یه کتلتی راه انداختیم که مثل خودشون برای شام ساده نگهشون داریم با اومدن این وروجکا جمع وورجکا 3 تا شد و با هم بازی می کردند و سیطونی از سر و کله هم بالا می رفتن سر هر چیزی دعوا می کردن و این اسباب بازی اون یکی رو می خواست خلاصه تو اتاق رها که زلزله اومده بود و همه چیز رو بهم ریخته بودن منم که قبلا گفته بودم عاشق این بودم که رها یه اتاق داشته باشه و بهمش بریزه و تامن می رم تو اتاقش با دنیا بهم ریختگی مواجه بشم و بعد برم مرتب کنم خدا رو شکر امسال به این ارزو هم رسیدم هر چی می خواستن ر...
16 فروردين 1391

سری دوم مهمونا

7 فروردین 1391همون صبح که زن عمو اینا رفتن قرار شد که برای نها یه سری دیگه از مهمونا که رفته بودن اصفهان تو مسیر برگشت بیان خونمون اینا دختر خاله مامنی و برادر شوهر دختر خاله با خانوادش بودن که اونها هم 8 نفر بودن ما براشون نهار درست کردیم اما از نطنز جاده رو بد رفتن و ساعت 7 شب رسیدن و ما هم نهار طهر رو براشون گرم کردیم تا بخورن هی دختر خاله می گفت من غذای مونده نمی خوام منم می گفتم تقصیرر خودته می خواستی گم نشی هر دو سری مهمونامون رو بعد از 6 سال از دواج ما برای اولین بار میومدن خونمون و خیلی کیف می داد رها که همون لحظه اول با رویا دوست شد و کلی بردش تو اتاقش تا با اون بازی کنه و کلی رو رویا لم می داد و با هم جور شده بودن ببین...
16 فروردين 1391

سری اول مهمونا

صبح 7 فروردین بعد از بیدار شدن رها سادات از خواب تصمیم گرفتیم که من و مامان و رها بریم ببینیم برای من پارچه مقنعه ای گیر میاریم تا بخریم چون دیشب مامان شلوارام رو دوخت وچرخو جمع نکرد تا مقنعه ام را هم بدوزه رفتیم و هم پارچه مقنعه خریدیم و هم یه پارچه تا پیرهن تو خونه بدوزیم و بعد اومدیم خونه مامان شروع به دوخت و دوز کرد تا غروب 2 تا پیرهن برای من و یکی برای رها و مقنعه هم دوخت که اخرش بود که ساعت نزدیکای به 6 بود که یهو تلفن زنگ خورد و دیدم که جاری عزیزم طوعه جون زنگ زده و میگه 105 کیلومتری خونمونن و دارن میان پیشمون و 3 خانوادن و خودشون و مامانش اینا و ابجی و شوهرخواهرش که جمعا 8 نفر می شدن و دارن میان پیشمون و رفته بودن شیراز و یه سری...
16 فروردين 1391

اسباب کشی نقل به خونه جدید

یه چند وقتی قبل از عید بود که تو سرم افتاده بود که خونمون رو عوض کنم و یه جای بزرگتر بریم که رهاسادات بتونه قشنگ بازی و شیطنت بکنه چون تو خونه قبلیمون از بس که کوچیک بود اگر یادتان باشه فقط بالای وسایل بود آخه رو زمین جاکم بود و اون بالا ها رو بیشتر دوست داشت تازه این اواخر م خیلی نق می زد و جای بیشتر می خواست یه روز هم که از پله های حیاط با اجازتون آورد خیلی ترسیده بودم گفتم حتما یه چیزیش شده اما خدا رو شکر به خبر گذشت با این که کلی زحمت کشیده بودم و اون خونه رو خونه تکونی کرده بودم کلی تغییر دکوراسیون داده بودم ولی بازم دلم نبود اونجا باشم یه روز که داشتم تو کوچه می رفتم برای خرید یکی از همسایه ها من رو دید و گفت خونمون خالی شده اگه می...
16 فروردين 1391

لحظه تحویل سال 1391

خوب دیگه داشتیم به لحطه تحویل سال نزدیک می شدیم که رهاو باباییش خواب بودند که من بابایی رو بیدار کردم و گفتم پاشو که تا تحویل سال 30 دقیقه مونده وای خدای من نگو که سوتی داده بودم نمی دونم چی شده بود که از خواب بیدار شدم فکر کرده بودم که باید ساعت رو 1 ساعت بکشم جلو فکر کردم الان باید بکشم وقتی بابایی حول حولکی بیدار شد و آماده شد با دیدن تلوزیون گفت تو که گفتی تا تحویل سال 30 دقیقه مونده پس چرا تو تلوزیون نوشته 1ساعت 30 دقیقه  گفتم اخه من ساعت رو 1 ساعت کشیدم جلو و کلی بهم خندید و گفت بابا ساعت رو باید امشب بکشیم جلو و کلی هم ناراحت شد که چرا اینقده زود بیدارش کردم خوب این دیگه واقعا 30 دقیقه منده به سال تحویله که دخملی رو از جاش هم...
14 فروردين 1391

سلام لحظات اخر سال 1390

الان دقیقا 1 ساعت و 27 دقیقه دیگه مونده که سال 1391 بیاد و ما پذیراش باشیم من که نمی دونم چی شده ولی از ساعت 6 صبح بیدار شدم و خواب هم به چشام نمیاد و تو بابایی هم لالا هستید اخه همیشه برای سال تحویل ذوق زدم اونموقع ها یادم میادکه خونه بابام بودم از یه هفته قبل دنبال تزیینات سال تحویل بودم یه سال با گل جیر یه سال با گل فوم و هر سال به یه شکل 7 سین رو درست می کردم خیلی ذوق داشتموقتی می خواستم منتظر سال ن بمونم الان هم همین طوریم چون از دیشب سفره هفت سین رو چیدم هفت سین ما شامل سیب و سکه و سمنو و سنجد و سبزه و سیر و سماق هست البه تخم مرغ های رنگی و ماهی و و اینه شمعدون و قران هم که اجزای اصلی هفت سینن برای تبرک هم عیدی و تو و بابایی...
1 فروردين 1391

رها و براورده کردن حاجات

یه روز قبل عید یکی از شاگردام که دیگه رفت و اومد خانوادگی داشتیم زنگ زد که من می خوام شوهرم رو بفرستم تا برای رها جون یه کادوی کوچیک گرفتم و براش بیاره آخه یه مشخه جدش امام جعفر صادقهکل بزرگی داشت و من بهش گفتم به رهاسادات نظر کن تا درست بشه آ و خیلی قویه اونم گفت که نذرش ادا شده و این لباس رو برای رها سادات گرفته رها هم تا من کادو رو گرفتم اوردم انگار که می دونست مال خودشه سریع ازم گرفت و شروع به باز کردنش کرد و وقتی بازش کرد مثل اینکه خیلی خوشش اومده یهو گفت نازه نازه بعد دیدم لباسش رو داره در میاره که اینو تنم کن و منم مجبور شدم تنش کنم و خیلی بهش میومد ببینید یه سر همی و شلواره ممنون خاله جون اینم شب قبل از عید که خانمی دست به...
29 اسفند 1390