رها سادات مصطفوی گرجیرها سادات مصطفوی گرجی، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره
زهرا ساداتزهرا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
سید محمد صدراسید محمد صدرا، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

رها جون دختر گل همه

خبر بد

1391/2/28 11:31
965 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز ساعتای 11.5 بابای رها اومد خونه

تعجب کردم که چرا اینقده زود اومده

چشتون روز بد نبینه یهو دیدم که دستاش همه باند پیچی و لباساش همه پاره پوره

اینقده شوکه شده بودم که عصبانی شده بودم

پرسیدم چی شده گفت هیچی نیست یه تصادف کردم

داشتم با موتور می رفتم فرمانداری که یهو یه ب پرید از لای درختا جلو موتور و منم خوردم بهش و بزه یه ور پرت شد و منم یه ور همه رفتن سراغ بزه و دیدین داره تلف میشه سرش رو بریدن و منم که همین طوری داشتم رو زمین 50 متر با موتور کشیده می شدم و هیچ کی طرفم نیومد وقتی بز رو سر بریدن اومدن سراغ من که خوبی چیزیت نشده

بخدا شانس اوردم که پشتم ماشین نبود اون وقت اگه زبونم لال از روم رد می شد دیگه هیچی

فقط لباسام در اثر سایش پاره شد و دست و پاهام پوستش کنده شد منم رفتم بیمارستان و بانداژ کردم تا عفونت نکنه

من که داشتم از ترس و غصه می مردم و داشتم زخماش رو تمیز می کردم و رها هم یه سر داد و بیداد می کرد و از فرط عصبانیت رها رو زدم تا اروم بشه بد جور دلم اشوب بود 

هیچی دست خودم نبود

شوهرم می گفت عوض این که خدا رو شکر کنی که چیزی نیست چرا اینقده عصبانی هستی

گفتم دست خودم نبود از فرط استرس و اضطراب زده بود به سرم

خدا رو شکر چیزیش نشده و خدا خیلی بهمون رحم کرد سریع صدقه گذاشتم کنار خدا بهومن رحم کرد

خدایا شکرت که همه چیز به خیر گذشت

حالا دیروز تا حالا رها هم حسابی میپره بغل باباش و دقیقا رو جاهایی که باباش زخم بد داره می پره و داد بابای بیچارش هوا می ره

هر چی می گم رها نکن بابایی اوف شده  بازم کار خودش رو می کنه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

نوشين
28 اردیبهشت 91 12:05
خدارو شكر كه به خير گذشته


ممنون عزیزم واقعا خدا رو شکر
رها
28 اردیبهشت 91 15:03
خدارا شکر که به خیر گذشته،ولی خاله کاش رهاجون را کتک نمیزدید،معلومه خیلی شوهری را دوست داریدااااااااا


واقعا دست خودم نبود یه بند 2 ساعتی داد و بیداد می کرد و نق می زد
خودم هم با این جریان فهمیدم که هنوزم شوهری رو بیشتر از هر چیزی دوست دارم
ولی دخمل نازم رو هم دوست دارم و عاشقشم فقط عصبی شدم
مامانی ببخشید
مامان امیر علی
28 اردیبهشت 91 15:13
خدا رو شکر که اتفاقه بدب نیوفتاده.رها هنوز کوچولویه درک نمیکنه که


ممنون عزیزم خدا رو شکر که بخیر گذشت
آره بخدا رها هنوز نمی فهمه ولی منم با دیدن یه اتفاق بد جور عصبی می شم
مامان احسان
29 اردیبهشت 91 12:27
به خودت مسلط باش خدارو شکر که چیزیشون نشده و بخیر گذشته..


ممنون عزیزم نمی دونم چم شده بود ولی خیلی عصبی شده بودم وفکرای بد تو سرم می چر خید که اگه یه چیزش می شد چی ؟؟؟؟؟؟
مامان امیر علی
30 اردیبهشت 91 11:13
جای زخمای شوهرت خوب شد؟


ممنون عزیزم بهتره
جمعه بانداژ رو باز کردیم کف دستش پوستش کنده شئه حالا داره دوباره پوست می زنه یه خورده فقط می سوزه
مامان زهره
30 اردیبهشت 91 14:14
الهي قبول دارم كه خبر ناگواري بوداماخداراشكر به خيرگذشت ولي رهاجون را نبايد مي زدي


وای خدا رو شکر که به خیر گذشت خودم هم خیلی ناراحتم که زدمش ولی بخدا دست خودم نبود داشت ئیوونم می کرد باباش هم حالش بد بود و استرس داشت رها هم یکسر داد می زد و نق می زد
واقعا شرمندم
مامان یسنا گلی
31 اردیبهشت 91 11:26
خداروشکر که به خیر گذشته.خوشحالم که همسرتون مشکلی واسشون پیش نیومده.
خاله جون دیگه این جوجه کوچولو را نزنین خواهشا.بچه است درک نمیکنه شرایطو


ممنون عزیزم خدا رو شکر بخیر گذشت
می دونم درک نداره ولی بخدا دست خودم نبود الان خیلی ناراحتم
مامان اميرحسين كوچولو
31 اردیبهشت 91 18:02
خدا رو شكر عزيزم كه اتفاق بدي نيافتاده
يه صدقه دور خودتون بگردون وقتي شنيدم خيلي ناراحت شدم انشاالله كه هميشه زير سايه ي هم به سلامت وخوبي باشيد


سلام عزیزم ممنون همون طور که گفتی صدقه رو دور سرمون گردوندم و تو صندوق انداختم خدا بهمون رحم کرد
ببخشید که نگرانتون کردم
ناز گل مامان
3 خرداد 91 8:04
خداروشکر به خیر گذشته


ممنون از لطفت عزیزم خوشحالم که مارو قابل دانستید