رها سادات مصطفوی گرجیرها سادات مصطفوی گرجی، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره
زهرا ساداتزهرا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره
سید محمد صدراسید محمد صدرا، تا این لحظه: 6 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

رها جون دختر گل همه

یه اتفاق بد

دیروزم مثل همه روزای خدا رها از خواب پاشد و بازی کرد تا ظهر بشه و بابا جونش بیاد خونه وقتی هم که بابایی اومد مثل همیشه بدو کرد و پریدش تو بغلش و تا 5 دقیقه ای بهش چسبیده بود منم هی بهش می گفتم رها بیا بغل مامان بلند می گفت نه  خلاصه رضایت داد که بابایی بره لباس در آره و بقیه ماچ و بوسه ها برای بعد از نهار باشه خوب همه رفتیم که نهار بخوریم و خوردیم و تموم شد  جاتون خالی طبق معمول رها خانم هم کمک کرد و ظرفا رو برد تو آشپزخونه بعد هم هی دیدم دور میز می گرده گفتم همه وسایل رو جمع کنم و فقط بمونه سفره رو تمیز کردن و رفتم تو اشپزخونه که دستمال بیارم واسه تمیز کردن میز که یهودیدم تمام دهن و صورت و دستاش پر خونه تو این 1 دقی...
23 فروردين 1391

فقط و فقط برای حنای گلم

        امروز تولد قشنگ ترین فرشته رو زمین با محبت ترین دوست رها سادات وزیباترین آفریده خداست حنانه جون برای شرکت در جشن تولد ادامه مطلب رو از دست ندین   بفرمایید تولد قشنگ ترین فرشته روی زمین                 دوستان امروز تولد 4 سالگی بهترین و زیبا ترین دوست رها سادات حنانه جون است امیدوارم بهتون خوش بگذره خوب الان منتظر حضور گرمتان هستیم و شما رو به شنیدین آهنگ تولدت مبارک دعوت می کنیم تا همه مهمونا جمع شوند    &nb...
22 فروردين 1391

کتاب عکس رها سادات رسید

بلاخره کتاب عکس رها سادات رسید این کتاب عکس از تولد 1 سالکی رهاسادات 24/5/1390 تابهار 13/1/1391 می باشد که شامل عکس های رها سادات از 12 ماهگی تا 20 ماهگی است کتاب عکس قبلیت هم از لحظه تولد تا یک سالگیت بود عکس های کتاب عکس رو در ادامه مطلب می زارم خوشحال میشم نظرتون رو ببینم    تولد 1 سالگی رها سادات  کادو های تولد 1 سالگی 13 /14ماهگی رها سادات 15/16 ماهگی رها سادات  17/18 ماهگی رهاسادات  19 ماهگی رها سادات  بهار 1390 13 بدر 1391   ...
22 فروردين 1391

رها خانم و کار های خارق العاده

خوب دخمل نازم مثل همیشه هر روز شیطون و بلاتر و ملوستر می شه این که توش شکی نیست اما تو این شیطناتاش یه کارای با مزه ای میکنه که من و بابایی عاشقش شدیم اول اینکه دیگه استفاده از کلمه مامان و بابا رو خوب یاد گرفته و مثل قبل وقتی کارمون داره نق نمی زنه و داد نمی زنه بلکه صدا می زن و می گه ماما (منو میگه) ددی بابی بابا جونش رو لوس باشه ددی و با مزه باشه بابی می گه و در روز شاید 1000 بار بلکه هم بیشتر صدامون کنه با خودش و ما هم خیلی حرف می زنه ولی از حرفاش چیزی سر در نمیاریم و هی یه چیزی میگه و دستاشو بالا و پایین می بره و حرف می زنه و دستاشو باز و بسته می کنه مخصوصا وقتی که من و باباش داریم حرف می زنیم اونم برای این که بگه منم هستم ...
21 فروردين 1391

فقط برای مامان امیر علی

عزیزم همه تونستن برن و منم الان امتحان کردم رفت تو ادامه مطلب ولی به خاطر تو هم که شده زهرای عزیزم این مطلب رو می زارم که پستا برن پایین تر تا بتونی و بری خاطرات دخملیم رو بخونی ونظر قشنگت رو ببینم قربونت برم دوست دارم فراوون   ...
20 فروردين 1391

در هم و بر هم

سلام به همه دوستان و عزیزانی که همیشه به ما لطف دارن و خاطرات ما رو دنبال می کنند و نظرتان زیبا و به یاد موندی برای ما می گذارند از همه شما صمیمانه تشکر می کنم به خصوص از عزیزانی مثل زهرا مامان امیر علی ،مامان حنا جونم ، مامان چشم عسلی،مامان شهراد کوشولو ،مامان احسان ،مامان ماهان، مامان پندار ،مامان طاها ،نوشین جان ،آرتین خان،مامان سونیا ،مامان انیسا و بقیه دوستانی که فراموششون نکردم ذهنم یاری نمی ده ببخشید خوب اول از همه اتاق دخملیم رو تو خونه جدید می زارم تا ببینید و لذت ببرید خوب برای دیدن به ادامه مطلب مراجعه نمایید   این از اتاق دخمل نازم خوب تخت خودمون رو هم گذاشتیم تو اتاقش تا موقع خواب پیشش باشیم چون اتاقش ماش...
19 فروردين 1391

14 فروردین و رفتن مامان افضل

چند روزی بود که مامان می گفت می خوام برم ولی ازش خواستم که حداقل تا 13 رو پیش ما بد بگذرونه و باشه وچون تمام خواهر بردرام مسافرت بودند و کسی پیشش نبود تصمیم گرفت که بمونه امروز که از خواب بیدار شد بهم گفت می ری برام بلیط بگیری می خوام بره خیلی بهش اصرار کردم که وایسته اما قبول نکرد و گفت اگه نمیری خودم برم و من هم مجبور شدم براش بلیط بگیرم که برای 11 شب بود بقه در ادامه مطلب ...... خوب تو این روزا خیلی با بودن مامان حال و هوام عوض شده بود و بد جور بهش عادت کرده بودم و رها هم خیلی دوسش داشت مخصوصا وقتی موبایلش رو بهش می داد تا عکس و فیلم ببینه می دویید می رفت کنارش دراز می کشید و می گفت برامم بزار این پیراهن رو مامان از اضافه پارچه...
17 فروردين 1391