رها سادات مصطفوی گرجیرها سادات مصطفوی گرجی، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره
زهرا ساداتزهرا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره
سید محمد صدراسید محمد صدرا، تا این لحظه: 6 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره

رها جون دختر گل همه

رها خانم و کار های خارق العاده

خوب دخمل نازم مثل همیشه هر روز شیطون و بلاتر و ملوستر می شه این که توش شکی نیست اما تو این شیطناتاش یه کارای با مزه ای میکنه که من و بابایی عاشقش شدیم اول اینکه دیگه استفاده از کلمه مامان و بابا رو خوب یاد گرفته و مثل قبل وقتی کارمون داره نق نمی زنه و داد نمی زنه بلکه صدا می زن و می گه ماما (منو میگه) ددی بابی بابا جونش رو لوس باشه ددی و با مزه باشه بابی می گه و در روز شاید 1000 بار بلکه هم بیشتر صدامون کنه با خودش و ما هم خیلی حرف می زنه ولی از حرفاش چیزی سر در نمیاریم و هی یه چیزی میگه و دستاشو بالا و پایین می بره و حرف می زنه و دستاشو باز و بسته می کنه مخصوصا وقتی که من و باباش داریم حرف می زنیم اونم برای این که بگه منم هستم ...
21 فروردين 1391

در هم و بر هم

سلام به همه دوستان و عزیزانی که همیشه به ما لطف دارن و خاطرات ما رو دنبال می کنند و نظرتان زیبا و به یاد موندی برای ما می گذارند از همه شما صمیمانه تشکر می کنم به خصوص از عزیزانی مثل زهرا مامان امیر علی ،مامان حنا جونم ، مامان چشم عسلی،مامان شهراد کوشولو ،مامان احسان ،مامان ماهان، مامان پندار ،مامان طاها ،نوشین جان ،آرتین خان،مامان سونیا ،مامان انیسا و بقیه دوستانی که فراموششون نکردم ذهنم یاری نمی ده ببخشید خوب اول از همه اتاق دخملیم رو تو خونه جدید می زارم تا ببینید و لذت ببرید خوب برای دیدن به ادامه مطلب مراجعه نمایید   این از اتاق دخمل نازم خوب تخت خودمون رو هم گذاشتیم تو اتاقش تا موقع خواب پیشش باشیم چون اتاقش ماش...
19 فروردين 1391

14 فروردین و رفتن مامان افضل

چند روزی بود که مامان می گفت می خوام برم ولی ازش خواستم که حداقل تا 13 رو پیش ما بد بگذرونه و باشه وچون تمام خواهر بردرام مسافرت بودند و کسی پیشش نبود تصمیم گرفت که بمونه امروز که از خواب بیدار شد بهم گفت می ری برام بلیط بگیری می خوام بره خیلی بهش اصرار کردم که وایسته اما قبول نکرد و گفت اگه نمیری خودم برم و من هم مجبور شدم براش بلیط بگیرم که برای 11 شب بود بقه در ادامه مطلب ...... خوب تو این روزا خیلی با بودن مامان حال و هوام عوض شده بود و بد جور بهش عادت کرده بودم و رها هم خیلی دوسش داشت مخصوصا وقتی موبایلش رو بهش می داد تا عکس و فیلم ببینه می دویید می رفت کنارش دراز می کشید و می گفت برامم بزار این پیراهن رو مامان از اضافه پارچه...
17 فروردين 1391

رها و براورده کردن حاجات

یه روز قبل عید یکی از شاگردام که دیگه رفت و اومد خانوادگی داشتیم زنگ زد که من می خوام شوهرم رو بفرستم تا برای رها جون یه کادوی کوچیک گرفتم و براش بیاره آخه یه مشخه جدش امام جعفر صادقهکل بزرگی داشت و من بهش گفتم به رهاسادات نظر کن تا درست بشه آ و خیلی قویه اونم گفت که نذرش ادا شده و این لباس رو برای رها سادات گرفته رها هم تا من کادو رو گرفتم اوردم انگار که می دونست مال خودشه سریع ازم گرفت و شروع به باز کردنش کرد و وقتی بازش کرد مثل اینکه خیلی خوشش اومده یهو گفت نازه نازه بعد دیدم لباسش رو داره در میاره که اینو تنم کن و منم مجبور شدم تنش کنم و خیلی بهش میومد ببینید یه سر همی و شلواره ممنون خاله جون اینم شب قبل از عید که خانمی دست به...
29 اسفند 1390

رها و شیطونی های 19 ماهگی

خوب اینم که شیطونک مامانیه با ژستا و قیافه های مختلفی که موقع عکس گرفتن از خودش نشون می ده اینم عسملکم وقتی که خونه سازی می کنه خوب وایتا ببینم چی درست کنم خونه بسازم ماشین بسازم قطار بسازم یا نه پاشم برم مامان رو اذیت کنم نه بزار بگم مامان بیاد و برام بسازه نه بهتره خودم دست بکار شم خوب حالا دیگه خیلی بازی کردم یه کم استراحت کنم ومامانی هم ازم عکس بگیره خوب استراحت بسه پاشم برای شیطونی کردن آمده شم خوب بهتره برم تمام عروسکام رو که مامانی الان برده رو مبل گذاشته و مرتب کرده رو هم بریزم وای که چه حالی میده شیطونی کردن امون از دست تو ذختر شیطون بلا راستش داشت یادم می رفت پریروز با بابایی دیگه از دست بالای اپن رفتنت خسته...
28 اسفند 1390

دخمل شیطون مامان

از وقتی که مدل خونه رو عوض کردیم هی از رو مبلا میری بالا و می ری رو اپن و و سنگای کابینت ها رژه میری و در کابینت ها رو باز می کنی من که والله خسته شدم از دستت خوب همون جا بمون و بازی کن دخملم اصلا از این کارا نمی ترسه و اون بالا تو اونجای کم بدو بدو میکنه . تو رو خدا می بینید کجاست هرچی تزیینی هم رو کابینته رو میکنه و برمیداره اینم از نمای دورتر وای مامانی چی کار می کنی نپریا مواظب باش امان از دست تو و شیطونیهات قابل توجه دوستان عزیز همون طور که در تصویر ملاحطه میفرمایید کلیه کابینت ها با طناب بسته شده اند و دیگه نمیدونستم کابینت های بالا هم باید به این درد دچار شوند از دست این دخملی شیطون بلا راه کاری دارید بدهید راستی ای...
23 اسفند 1390

رها و شهر بازی

دیروز بعد از ظهر تصمیم گرفتیم که با موتور بریم بیرون و یه دوری بزنیم اما رها خانم ما از صدای موتور خیلی می ترسه از وقتی که بابایی موتور گرفته تو حیاط نمیره چون موتور تو حیاطه بابایی می گفت اگر رها نترسه می برمتون بیرون دور بزنیم منم گفتم که بلاخره که باید عادت کنه خلاصه آماده شدیم و رفتیم بیرون قرار شد تا من سوار نشدم و رها رو بغل نکردم بابایی هم موتور را روشن نکنه خوب گولش زدم و سوارش کردم اما تا روشن شد گریه می کرد و می ترسید منم تو حین حرکت توجهش رو به اطراف جلب می کردم تا آروم بشه و خلاصه کمی عادت کرد اما همش تو بغلم وایستاده بود رو موتور بابابایی رفتیم پارک رها خانم اونجا کلی لیز لیز و تاب تاب کرد و بازی می کرد بعدش هم بردیمش کنار...
21 اسفند 1390

دخترک شیطون بلا

این یکی از همون 3 دست لباس راحتیه که براش گرفتم دختری از حموم اومد طاقت نیاوردم تنش کردم خوب اینم شیطونک مامانیه که همش دلش می خواد موبایل مامانی رو بگیره و اهنگ حسنی و کارتونش رو ببینه بعضی وقتا دستم رو می گیره میبره پیش کمد بعد ازم می خواد بغلش کنم و دور تا دور رو می گرده تا موبایل رو پیدا کنه و بگه اده خوب اینم خونه جدیدیه که برای خودش پیدا کرده داره میره با پتو اونجا تا لالا کنه بعدش هم عروسکاش رو برده و به من می گی با پشتی در خ.نش رو ببندم اینم دختریه که هی در میز رو باز می کرد و همه چیز رو بهم می زد رفتم چسب زدم رو شیشه ببین با چه تمرکزی می خواد چسب رو بکنه که بعد موفق شد و من و بابایی که از دستش خسته شدیم جای میز رو ...
18 اسفند 1390

درباره لباسات

خوب خوشمل مامان رفتم اون لباس بنفشه رو پس دادم و جاش 2 تا بلوز و شلوار ناز برای تو خونت گرفتم تا کیف کنی از تمام دوستان هم ممنونم که حسابی به ما لطف داشتن و ما رو راهنمایی کردند دیگه دلم نیومد لباس صورتیه رو پس بدم چون با من با تخفیف حساب می کنه . اینا مزد کار حسابداریه که براش کردم و مهم نیست که گرونه با ارزون چون مال دخترمه تو رو خدا فقط این یکی باشه دیگه تکرار نمیشه
17 اسفند 1390