مهمونی و دوستای رها سادات
خوب بابایی جمعه از صبح تا فردایعنی شنبه خونه نمیومد و من و تو قرار بود تنها باشیم پس تصمیم گرفتم که از فرصت استفاده کنم و همکار ها رو و دوستای رها رو بار دیگه دعوت کنم تا دور هم جمع بشیم
پس به همه زنگ زدم بیان
خاله نسترن و خاله تبسم ، خاله فاطمه و بهار کوچولو ، خاله لیلا و علی اصغر ،خاله ناهید و ترنم ، خاله مریم ،خاله مائده و فاطمه کوشولو ،خاله فاطمه و محدثه با خودمون 15 نفری رو دعوت کرده بودیم
نمی دونستم که کیا میان و کیا نمیان پس منتظر همشون بودیم آخه خاله متهلا می گفتن چون جمعه هست و شوی هایمون خونن ممکنه نتونیم بیایم یا اگه بیایم برای نهار نمیایم چند ساعت میایم پیشت
منم به همشون گفته بودم که می خوا م برا نهار پیراشکی بزارم حالا دوست دارید بیاین
خلاصه ساعت 10 صبح خاله فاطمه مروتی اومد و با من کمک کرد پیراشکی ها رو پختیم و اماده کردیم ساعت 13 هم رفت و قرار شد کع شب برگرده آخه شوهریش شب مسافر تهران بود و می خواست بدرقش کنه و پیشش باشه داشت که می رفت خاله تبسم و نسترن جون اومدن و نهار رو با هم خوردیم و استراحت کردیم
جای شما خالی خیلی خوشمزه شده بود دست مامان حنا جون درد نکنه وقت نشد عکس بگیرم بزارم
بعد از نهار خاله ناهید و ترنم اومدن و ترنم الان 50 روزش بود خیلی بزرگ شده بود و حسابی قد کشیده بود
بنده خدا می خواست جیشش رو عوض کنه بالشت رها رو گذاشته بودیم زیر سرش که رها اومد و بالشتش رو از زیر سر ترنم کشید و سر ترنم محکم خورد زمین قربونش برم هیچی نگفت
ای رهای شیطون و حسود تا من بغلشون می کردم میومد و می گفت من رو بغل کن
اینم عکسای ترنم جونم ببینید خاله هاش چه کوشولوه
خوب دیدی این ترنم نازمونه که اینقده بزرگ شده خاله قربونش برم زود بزگ شو عزیزم
20 دقیقه ای گذشته بود که خاله فاطمه و بهار کوشولو اومدن
بهار که 4 ماه از رها سادات کوچیک تره تو ماشین خوابش برده بود و گداشتیم رو تخت تا بخوابه دیگه هم وقتش بود رها هم بخوابه پس رها رو هم خوابوندم
بعد بهار از خواب بیدار شد و باز ی کردن رو شروع کرد
خوب بعد هم که رها خانم بیدار شدن و دیگه دعوا شروع شد و همش سر وسایل و اسبابا بازی ها دعوا بود رها بهار رو می زد و بار هم رها رو
این لحظه صلحه
اینم مال لحظه جنگ
می بینید لپاشون قرمزه همدیگر رو می زدن تو این گیر و دار دیدم کهرها دادش رفت هوا و گریه شدید رفتم دیدم که گوشواره رها تو دست بهار ه و از گوش رها کنده بود و شانس اوردم گوش بچم پاره نشده بود
آخه این گوشواره به راحتی در نیاد من مونده بودم تو کار بهار که چی کار کرده بود
رها هم 5 دقیقه ای گریه کرد الهی مامان قربونت برم
رها در تلاشه که بهار رو بندازه پایین و بهار هم مقاومت می کنه
بهار و ترنم هم نزدیکای ساعت 20 بودکه رفتن و خاله فاطمه و محدثه جون اومدن پیشمون و تا ساعت 12 پیشمون بودن و رها کلی با محدثه بازی می کرد و تاب بازی می کرد و چون محدثه 12 سالشه رها باهاش کنار میادودوستش داره ما هم خوابیدم و رها ساعت 11 امروز صبح از خواب بیدار شد
این بود از مهمونی خاله لیلا گفت که نشد که بیام و زنگ زد و گفت خاله مریم هم که دانشگاه بود و برای فوق می خونه