مامان و سه روز مریضی سخت
مامانی سه روزه که خیلی حالم بد شده بود و فشارم افتاده بود پایین خلاصه بابایی هم خونه نبود یهو دیدم دستام و پاهام خون توش جمع شد و کبود شدو بی حس طوری که نمی تونستم از جام بلند بشم و تکون بخورم هیچ کسم خونه نبود که کمکم کنه و فقط تو بودی و هی داد می زدم و صدات می کردم که کمکم کنی اما تو که نمی فهمیدی و فقط نگام می کردی که خدا رو شکر بابا رسید و یکم که حالم جا اومد با هم رفتیم دکتر شانس من درمانگاه اول خیلی شلوغ بود و مجبور شدیم بریم درمانگاه سپاه که تا نوبتم بشه خیلی حالم بد بود نمی تونستم حتی رو پاهام وایستم تا که نوبتم شد و خانم دکتر فشارم رو گرفت و گفت که خیلی پایینه و باید بری زیر سرم منم که هر وقت سرم می زنم گلاب بروتون بالا میارم...
نویسنده :
افسانه مامان رها سادات
11:12