رها سادات مصطفوی گرجیرها سادات مصطفوی گرجی، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره
زهرا ساداتزهرا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره
سید محمد صدراسید محمد صدرا، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

رها جون دختر گل همه

رها خانم 1سال و1روزه می شود

انگار که این 1روز اززتدگیت خیلی بلاتر شدی خوب راستش همش می ری رو میز مبل و وایمیستی و بعدش میای لبشو خودت رو از اون بالا پرت می کنی پایینو شاید این کار رو 50بار در روز انجام بدی تازه قبلا که می رفتی رو اپن همون جا میشستی حالا دو روزه که دیگه نمیشینی وایمستی و میای لبه اپن تا از اونجا هم بپری وای خدا به داد من بیچاره برسه دیشب که اومدی تو اشپزخونه در کابینت رو باز کردی و یه لنگن برداشتی و رفتی تو حال ددیم صدات نمیاد و یهو دیدم کهنشستی و مکعب های بازیت رو دونه دونه می زاری تو لگن و کلی قهقه می زنی و برای خودت کیف می کنی خوب دیروز شاگرد داشتم و تو خونه داشتم بهش درس می دادم و تو حسابی خسته شده بودی و هی می ومدی دستم رو می...
25 مرداد 1390

واکسن 1 سالگی

صبح ساعت 11 با هم رفتیم مرکز بهداشت تا واکسن 1 سالگیت رو بزنیم من خیلی استرس داشتم و نگران بودم که باید حتما خیلی گریه کنی و بعد که نوبتمون شد آقای دکتر ازم خواست تا بنشینم رو صندلی و بغلت کنم و تو تا دکتر را دیدی هی از جات پا شدی و نمینشستی و من که فکر می کردم قراره تو پات واکسن بزنن محکم پاهات رو گرفتم و یهو دیدم که دکتر پنبه آغشته به الکل را به بازوت زد و تازه فهمیدم که واکسن را قراره به دستت بزنن. خوب دکتر تا سوزن رو در دستت فرو کرده یه جیغ کشیدی و تا که در اورد اروم شدی انگار نه انگار که اتفاقی افتاده ماشالله خیلی پر طاقتی وقتی که اومدیم در آژانس نشستیم راننده گفت انگار نه انگار که واکسن زده ماشالله طاقتش زیاده و خلاصه تمام نگرانیها و...
23 مرداد 1390

تا تولد دخملم

 تا تولد بهونه زندگیم فقط 26 ساعت مونده هر چند که پارسال این موقع هنوز حالم خوب بود و مشکلی نداشتم و حتی از اومدنت به این دنیا هم خبری نبود و من و بابایی و مامان افضل بی صبرانه منتظر دیدارت بودیم.     ...
23 مرداد 1390

خاطرات هفته آخر از 12 ماهگی

راستش تو این هفته که گذشت مامان افضل از کرح او مده بود خونمون و کلی با مامان افضلت بازی کردی و یاد گرفتی که بهش بگی عزیز (اتیت) و هر وقت هم که یکسره صداش می کردی و کارش داشتی پشت سر هم می گفتی ات ات ات ات اتیس  خلاصه مامان افضل که کلی عاشقت شده بود و می خواست تا آخر ماه رمضان پیشمون بمونه ولی چه کنیم که یهو براش یه کاری پیش اومد که محبور شد 4 روز نشده برگرده کرج و من و تو خیلی ناراحت شده بودیم پس سعی کردیم تا وقتی که پیشمون است حسابی کیف کنیم و بریم بگردیم خوب همین طور که با مامان افضل می گشتیم و دور می زدیم یهو خواست که به طرف طلا فروشی بریم و رفت تو مغازه و یه زنجیر طلا برای دختر نازم گرفت و گفت اینم کادوی تولد رها خانم ب...
23 مرداد 1390

2 روز مونده تا تولد دخملکم

2 روز دیگه تولدته و درست یکسال میشه که پیشمی و با تمام وجودم دوست دارمن و عاشقتم و می خوامت درست یکساله که تو لحظه لحظه های خوشی و شادی و تلخی های زندگی بودی و در همه این لحظات با من شریک بودی گاهی هم عصبانی شدم و دعوات کردم و بیشتر وقت ها مهربون بودم و دوست داشتم و با تمام وجود باهات بازی کردم هر چی که میشینم این یکسال رو مرور می کنم می بینم که خوب خیلی زود بزرگ شدی کلی کارای قشنگ هم یاد گرفتی که ملوسترت می کنه راستش حالا دیگه می تونی به خوبی راه بری و اصلا حاضر نیسشتس که تو رو با کالاسکه ببریم دد و تا می بریمت تو حیاط سریع خودت می دویی و در و نشون می دی و تقاضا داری که زودتر در را باز کنیم تا تو بری و برای خودت قدم بزنی...
22 مرداد 1390