رها سادات مصطفوی گرجیرها سادات مصطفوی گرجی، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره
زهرا ساداتزهرا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره
سید محمد صدراسید محمد صدرا، تا این لحظه: 6 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

رها جون دختر گل همه

تغییرات در رها خانمی

از اونجایی که از 5 ماهگی تا الان دیگه شیر مامانی رو نخوردی و شیر خشک می خوردی باید بگم که مامانی هنوز آرزوی شیر دادن به تو رو دارم واسه همونم هنوز شیر دارم اما حیف که... بگذریم الان نزدیک 3 ماهی است که بعد از تجویز دکتر دیگه سعی کردم کمتر بهت شیر خشک و بیشتر بهت شیر پاستوریزه بدم تقریبا موفق شدم که روزا شیر خشک رو ازت بگیرم و فقط بهت پاستوریزه بدم و فقطشب تو خواب شیر خشک بخوری الان چند وقتی که شبا دیگه شیر نمی خوری و منم مجبورم که صبح شیر رو بریزم دور خوب می دونی خیلی بهتره آخه دیگه نزدیکای 2 سالگی باید شیر و رو ازت بگیرم چه بهتر که به پاستوریزش عادت کنی البته باید بگم که دخترم خیلی بزرگ و خانوم شده چون ...
7 بهمن 1390

مژده مروارید 13-14 اومدن

بلاخره مامانی مرواریدای 13-14 رو هم دیدم که از جاشون در اومدن مبارکت باشه این مرواریدا بین 4 تا دندون جلو از بالا و آسیاب بعدیش در دو طرف فک بالات است حالا دیگه یواش یواش دندونات داره کامل میشه و می تونی دیگه قشنگ غذا بخوری و بجوی                 ...
7 بهمن 1390

سفری که نیمه راه برگشتیم

سلام نا ناز من و بابایی   وای که نمی دونی که چقدر از خدا ممنونیم که تو رو به ما داده اینقدر شیرینی که خدا می دونه راستش تو این هفته تصمیم گرفتیم که ببریمت مازندران  پیش مامان فرخ و بابا هاشم اخه خیلی دلشون برات تنگ شده و دوست دارن که تو رو ببینن پس برای دل مامان فرخ و باباسید هاشم هم شده سختی راه را به جون می خریم و می رویم راستش آخرین باری که بردیمت مازندران ۲۰ روزه بودی و همش خوابیدی اما الان دیگه بزرگ شدی و خیلی هم شیطونی   خوب خیلی دلشوره داشتیم چون باید مسافتی در حد ۱۸ ساعت را طی میکردیم تا به مازندران می رسیدیم بابایی که از همون اول می گفت که رها تو ماشین اذیت میشه و ممکن بی قرارای کنه و خیلی نگران ...
5 بهمن 1390

جشن روز دختر

از همین جا اول از همه می خواکم روز دختر رو به همه دخترای ناز تبریک بگم و بعدش هم بگم که من و بابایی رها خانم هم یه کیک خریدیم و 3 تایی با رها خانم روزش رو جشن گرفتیم خوب بعدش هم وقتی که تو خواب بودی این عکسای قشنگ رو با کمک بابایی برات درست کردیم ...
5 بهمن 1390

رسیدن به بهشهر مازندران (خونه بابا سید هاشم و مامان فرخ)

خوب تقریبا ساعت 7 صبح دیگه رسیده بودیم خونه بابا سید هاشم و مامان فرخ . وقتی رسیدیم چون در خونه باز بود بدون زنگ زدن رفتیم تو  خونه و دیدم که همه خوابیدن پس با هم رفتیم تا بیدارشون کنیم و بهشون بگیم که ما رسیدیم. که من تو رو بغل کردم و با هم رفتیم بالا سرشون و گفتیم بیدار شین که رها خانم اومده مگه نتظر من نبودید پس چرا خوابیدید و بیدار نمیشید . یهو بیچاره ها با سر و صدای ما از خواب بیدار شدند و سلام و احوال پرسی کردند و تو رو بغل کردن و کلی نازت دادند ولی طبق معمول تو هی غریبی می کردی و بغلشون نمی رفتی و نق می زدی . خوب البته تازه از خواب بیدار شده بودی و حوصله نداشتی ولی اونا اونقدر دوست داشتند که هی ناز و نوازشت می کردند. یه کم ...
5 بهمن 1390

پارک ملت و باغ وحش و گرفتن بلیط

خوب امروز هم من و تو بابایی رفتیم بهشهر تا هم بلیط بگیریم و هم یکم دیگه بگردیم و کیف کنیم . خوب اول رفتیم ایستگاه قطار و برای فردا شب یه کوپه کامل برای سفر رها خانم به کرج بلیط گرفتیم. بعد هم رفتیم هم برای مامان فرخ و هم برای مامان افضل یه پارچه خوشگل خریدیم تا بهشون کادو بدیم و همین طور که داشتیم می گشتیم رفتیم و برای خانم خانما یه کفش سفید خوشگل خریدیم و پاش کردیم تا کفش رو پوشید بدو کرد و رفت بیرون مغازه و برای خودش تو پاساژ دور می زدو با کفشش به همه پز می داد خوب بعدش با هم رفتیم پارک ملت و وقتی رسیدیم کنار باغ وحشش تو دیگه از جات تکون نمی خوردی و با قو و پرنده ها بازی می کردی و تا میومدیم که ببریمت پیش حیوونای دیگه همش گریه م...
5 بهمن 1390

حرکت به سمت کرج

خوب بعد از رفتن به دریا کوچیک و شیطونی های رها خانم و بازیگوشی هاش ( از بس که تو اون فضای باز به این طرف و اون طرف می رفت و هر چی رو رو زمین می دید رو جمع می کرد و با خودش میبرد )   به سمت ایستگاه قطار حرکت کردیم تا رسیدن قطار همون جا ماندیم چون روزه بودیم بابایی رفت چند تا ساندویچ گرفت تا برای افطار داشته بخوریم و تو هم که خوابیدی و ساعت تقریبا 7.30 بود و بلیط قطار ساعت 9.30 بود همین طور که تو خواب بودی من و بابابی افطار کردیم و بعد از مدتی تو بیدارشدی و کلی شیطونی کردی و تو ایستگاه به این ور و اون ور می رفتی .هی میدوییدی تو خیابون و و هی میومدی تو ایستگاه که یه اتفاق جالب افتاد اونم این بود که همین طوری که می خواستی بیای داخل...
5 بهمن 1390

برگشت از مسافرت به سمت خانه

خوب بعد از اون تولد خونه عسل اینا قرار شد که فردا به خونه برگردیم و که تصمیم گرفتیم که این دفعه با اتوبوس به خونه برگردیم و اصللا حوصله رفتن به تهران و ایستگاه قطار و دردسراشو نداشتیم و چون شب بود گفتیم که حسابی خستت می کنیم تا تو ماشین بخوابی و اذیت نشی پس بعد از خداحافظی از مامان افضل اینا به سمت ترمینال رفتیم و شانسمون یه ماشین سوار شدیم که توش پر عروسک بود و راننده هم عاشق بچه ها خلاصه کلی عروسک بهت داد تا بازی کنی و یه هشت پاهم که از سقف اتوبوس آویزون کرده بود که دادش به تو و تو هم کلی باهاش بازی کردی و خلاصه چند ساعتی سرگرم بودی و بعد که خسته شدی برات آهنگ گذاشتیم و کم کم خوابت برد و تا رسین به مقصد راحت و ...
5 بهمن 1390