مامان و سه روز مریضی سخت
مامانی سه روزه که خیلی حالم بد شده بود و فشارم افتاده بود پایین خلاصه بابایی هم خونه نبود یهو دیدم دستام و پاهام خون توش جمع شد و کبود شدو بی حس طوری که نمی تونستم از جام بلند بشم و تکون بخورم هیچ کسم خونه نبود که کمکم کنه و فقط تو بودی و هی داد می زدم و صدات می کردم که کمکم کنی
اما تو که نمی فهمیدی و فقط نگام می کردی که خدا رو شکر بابا رسید و یکم که حالم جا اومد با هم رفتیم دکتر شانس من درمانگاه اول خیلی شلوغ بود و مجبور شدیم بریم درمانگاه سپاه که تا نوبتم بشه خیلی حالم بد بود نمی تونستم حتی رو پاهام وایستم تا که نوبتم شد و خانم دکتر فشارم رو گرفت و گفت که خیلی پایینه و باید بری زیر سرم منم که هر وقت سرم می زنم گلاب بروتون بالا میارم ترسیدم و گفتم که دارو بده و اونم که خیلی عجله داشت و می خواست که بره نگو یادش رفته بود که دفترچه رو مهر و امضا کنه و رفتیم نوبت داروخانه و بعد از نیم ساعت فهمیدیم که امضا نداره حالا دوباره رفتیم درمانگاه و دکتر نیست منشی رو گیر اوردیم و برامون مهر زد و خلاصه من با اون حال 1.5 تو خیابونا بودم و تازه فهمیدیم که تجویزش استامینوفون کدیین و آموکسی سیلین بود که الان تو همه خونه ها است ماشالله اینقدر بد خط می نویسن که نمیشه بخونیم
خلاصه با حتال بد اومدم خونه و بابایی شروع کرد برایم آب قند درست کنه تا فشارم بیاد سر جاش
خوب دختری هم که فهمیده بود مامانی حالش خیلی بده هی میومد محبت می کرده یکسره منو بوس می داد و از سر و کولم بالا می رفت و من حال نداشتم و یه گوشه افتاده بودم و رها هم هی میومد خودش رو می مالوند به من و بهم محبت می کرد ولی در کل دختر خوبی و بود به خاطر محبتای اون بود که خوب شدم
الهی که مامان فداش بشم عین شمع دورم می گشت