دختری و مهمونی
خوب یکی از دوستای بابایی ما رو خونشون دعوت کرده بود و من هم تو را اماده کردم و منتظر شدیم تا بابایی بیاد دنبالمون و بریم خونشون
خوب حالا دختر نازم آماده شده بود و شیرش رو هم خورده بود و منتظر بود که بره دد
با اومدن بابایی همه رفتیم خونه دوست بابایی خوب اونا دوتا بچه دارن یکه ٣ ساله بنام ابوالفضل و یکی هم به نام زینب ١.٥ ساله که قبلا که اومده بودن خونمون تو خیلی باهاشون بازی کرده بودی
وقتی رسیدیم خونشون نی نی ها خواب بودن و یه ٢٠ دقیقه ای نشسته بودیم و مامانشون رفت و برای تو اسباب بازی آورد و ٥ دقیقه ای بازی کردی و دیدی که حوصلت سر میره و رفتی و کاپشن بابایی و کیف من رو آوردی و خواستی که بپوشیم و بریم و من فهمیدم که حوصلت داره سر میره و مامان بچه ها هم رفت تا نی نی ها رو بیدار کنه و تو هم با هاش رفتی
وای خدای من حالا دیگه خوشحال بودی و سریع با هم جور شدید و حسابی اتیش سوزوندید سه تا یی همدیگه رو دنبال می کردید و می دوییدید و از این طرف به اون طرف می رفتید و کلی کیف می کردید
تا این که نوبت شام رسید و طبق معمول تودید که از تو کابینت ظرف در آوردیم و یهو سر پرست گروه شدی و وقتی که داشتیم شام می خوردیم سه تایی رفتید تو آشپزخونه در کابینت رو باز کردید و هی بشقابا رو می گرفتید و پرت می کردید هوا و می خورد روی زمین و صدا می داد و ذوق می کردید و غش می رفتید
البته خوب اونا هم وروجک بودند و مامانشون می گفت که از دست این کاراشون فقط ملامین ها رو دم دست گذاشتم و همه ظرفا مو جمع کردم