خبر بد
دیروز ساعتای 11.5 بابای رها اومد خونه
تعجب کردم که چرا اینقده زود اومده
چشتون روز بد نبینه یهو دیدم که دستاش همه باند پیچی و لباساش همه پاره پوره
اینقده شوکه شده بودم که عصبانی شده بودم
پرسیدم چی شده گفت هیچی نیست یه تصادف کردم
داشتم با موتور می رفتم فرمانداری که یهو یه ب پرید از لای درختا جلو موتور و منم خوردم بهش و بزه یه ور پرت شد و منم یه ور همه رفتن سراغ بزه و دیدین داره تلف میشه سرش رو بریدن و منم که همین طوری داشتم رو زمین 50 متر با موتور کشیده می شدم و هیچ کی طرفم نیومد وقتی بز رو سر بریدن اومدن سراغ من که خوبی چیزیت نشده
بخدا شانس اوردم که پشتم ماشین نبود اون وقت اگه زبونم لال از روم رد می شد دیگه هیچی
فقط لباسام در اثر سایش پاره شد و دست و پاهام پوستش کنده شد منم رفتم بیمارستان و بانداژ کردم تا عفونت نکنه
من که داشتم از ترس و غصه می مردم و داشتم زخماش رو تمیز می کردم و رها هم یه سر داد و بیداد می کرد و از فرط عصبانیت رها رو زدم تا اروم بشه بد جور دلم اشوب بود
هیچی دست خودم نبود
شوهرم می گفت عوض این که خدا رو شکر کنی که چیزی نیست چرا اینقده عصبانی هستی
گفتم دست خودم نبود از فرط استرس و اضطراب زده بود به سرم
خدا رو شکر چیزیش نشده و خدا خیلی بهمون رحم کرد سریع صدقه گذاشتم کنار خدا بهومن رحم کرد
خدایا شکرت که همه چیز به خیر گذشت
حالا دیروز تا حالا رها هم حسابی میپره بغل باباش و دقیقا رو جاهایی که باباش زخم بد داره می پره و داد بابای بیچارش هوا می ره
هر چی می گم رها نکن بابایی اوف شده بازم کار خودش رو می کنه