رها و بی خوابی
راستش دیشب هی می خواستیم زود بخوابیم چون بابایی باید ساعت 6 صبح از طرف سپاه می رفت میدون تیر ولی تو دختری اصلا نمی خوابیدی طبق معمول جا رو انداختیم و برقا رو هم خاموش کردیم و ساعت هم از 1.5 گذشته بودهر کاری که می کردم نمی خوابیدی و تو نمی خوابیدی و اومدی وسط من و بابا و من هم هی بهت می گفتم رها بخواب گربه میاد گربه نیا رها خوابه و تو هم مثلا می ترسیدی و می رفتی زیر پتو و سرت رو بیرون نمیاوردی و تا جم می خوردی می گفتم گربه بیا و تو تکون نمی خوردی خوب دلم برای بابایی می سوخت که باید روز تعطیل می رفت یهو بابا گفت بابا رهارو نترسون بچه زیر پتو خیس عرق شده و از ترس نمی خوابه
حالا هر کار میکردم از زیر پتو بیای بیرون نمی یومدی و پتو رو چسبیده بودی
خیلی ناراحت شدم الهی مامان فدات بشم نمی خواستم اذیتت کنم و تا چه وقت بعدش خوابت نمی برد بغلت کردم و دیدم که به چشام زول زدی و می ترسی که چشام بسته بشه و تنها بشی و منم آروم اینقدر به چشات نگاه کردم و سعی می کردم که خوابم نبره و چرت نزنه اما تا میدیدی چشام بسته می شد نق می زدی و من می فهمیدم که می ترسی آخر سعی کردم بیدار باشی و محکمتر بغلت کردم تاآرامش بگیری و هی تو چشام نگاه می کردی و هی چشات داشت خوابش می برد تا این که بلاخره خوابیدی
وقتی خواب رفتی خیلی ناراحت شدم که اینقدر گربه اومدن ترسونده بودت واقعا معذرت می خوام
البته باید بگم تا صبح هم گهگاهی انگار که می ترسیدی گریه می کردی و نق می زدی
واقعا من رو ببخش
از همه خوانندگان محترم هم عذر خواهی می کنم فکر نمی کردم این طوری بشه من عاشق دخترمم