درباره تاخیرم
خوب دوروزه نتونستم بیام و برات بنویسم چون بعد از ظهرا کلاس داشتم
و از دو جا هم زنگ زده بودن که برای کارای مالی برم و تو هم پیش بابایی می موندی تا ببینم چی میشه و باید ببرمت مهد یانه
پس تا کارام قطعی بشن بابایی تقبل کرد تا جایی که می تونه نگهت داره تا من برگردم
خوب منم چون می دیدم تو پیش بابایی هستی با خیال راحت میرفتم البته بابای هم از کاراش میگذشت تا ببینم که چه طور میشه و تو رو نگه می داشت
خوب دیروز تقریبا ازصبح رفتم و نزدیکای 4 بعد از ظهر بود که برگشتم که تو خواب بودی تو تمام این لحظات که سر کار بودم دلم برای بغل کردنت برای بازی هات نا نای کردنت تنگ شده بود دلم یکی از اون بوسات رو می خواست و هر لحظه فکر می کردم که چه می کنی و گهگاهی هم زنگ میزدم تا ببینم چه طوری که بابایی می گفت حالت خوبه و اذیت نمی کنی حالا نمی دونم برای دلخوشی من میگفت یا این که ...
خلاصه ساعت 4 که اومدمو وقتی از خواب بیدار شدی پریدم و بغلت کردم کلی ناز و قربونت رفتم کلی دلتنگی هام رو خالی کردم از نظرم همه چیز نرمال بود و فقط نمی دونم که چرا بابایی کلافه بود و خیلی ناراحت نشسته بود
فهمیدم که حسابی خستش کردی و هر چی قربون صدقش رفتم بهتر نشد
می دونستم که خسته شده ولی قراری بود که گذاشته بودیم
می دونی بدیش این بود که من 6 تا 8 هم کلاس داشتم و باید دوباره می رفتم و این موضوع که بازم باید با تو سر و کله بزنه ناراحتش می کرد و خلاصه چاره ای نبود و در مرحله امتحان بودیم
اما باید بگم که بابایی مردود شد چون اصلا حالش خوب نبود و خسته شده بود
حالا منم با خودم فکر می کردم که چی کار کنم بی خیال کار بشم یا نه کمکم کنید و بگید که چی کار کنم
چون 8 سال سابقه کار دارم تو خونه موندن و بی کار بودن کلافم می کنه شما چه نظری دارید