رها سادات مصطفوی گرجیرها سادات مصطفوی گرجی، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره
زهرا ساداتزهرا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره
سید محمد صدراسید محمد صدرا، تا این لحظه: 6 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره

رها جون دختر گل همه

جشن تولد 1 سالگی رها نازی

1390/11/5 10:44
1,301 بازدید
اشتراک گذاری

15/6/90 از صبح که از خواب بیدار شدیم من  قورمه سبزی برای نهار بار گذاشتم که تا خاله فاطمه بیاد دیگه غصه نهار را نداشته باشم و از طرفی هم سیب زمینی و تخم مرغ را هم برای تهیه پیراشکی گذاشتم تا آبپز بشهو در همین اوضاع و احوالا بودیم که هول و هوش ساعت 11 خاله فاطمه و بهار کوچولو به همراه متین و فاطمه و مامانش اومدن خونمون و اونا می خواستن که برگردند خونشون اما با اصرار من برای تولد نگهشون داشتم

وای که خدا می دونه که با دیدن اونا چه خوشحال شدم و خیلی دوست داشتم که تو تولدت باشن و اونا هم قول دادند که دوباره برای تولد بر می گردند. خوب اینم عکس تو به همراه بهار که تقریبا 4 ماه از تو کوچیکتر است.niniweblog.comniniweblog.com

 

خوب البته فاطمه جون خیلی به ما کمک کرد چون حسابی بچه ها رو سر گرم کرده بود و ما بلاخره تونستیم بعد از نهار پیراشکی ها را سرخ کنیم و آماده کنیم

خوب باید بگم که تو خیلی دختر خوبی بودی و زیاد اذیت نکردی اما دیگه چند تا مونده بود که کارم تموم بشه طبق معمول چسبیده بودی به پاهام و هی می خواستی که بغلت کنیم و داد و فریاد می کردی خوب از صبح که از خواب بیدار شده بودی تا اون لحظه اصلا نخوابیده بودی www.smilehaa.orgwww.smilehaa.org

خوب منم سریع کارام رو تموم کردم و بهت شیر دادم و تو هم از فرط خستگی خوابت برد و راحت خوابیدی تا هم سر حال بشیو هم برای تولدت شاد باشی. با این که بچه ها سر و صدا می کردند ولی خدا رو شکر راحت خوابیده بودی.

niniweblog.comniniweblog.com

خوب دیگه ساعت نزدیکای 5 بود و مهمونها تقریبا رسیده بودند و دختر کوچولوی ناز من هنوز خواب بود و دیگه باید یواش یواش بیدارش می کردم و برای تولد هم آمادش می کردم.

خوب ناناز مامانی حالا بیدار شو لباس بپوش تا تولدت رو شروع کنیم.

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

 خوب همین که خانمی بیدار شد و آماده شد آهنگ و جشن شروع شد و ماشالله از اول مراسم تا اخرش همش وسط بود و از همه می خواست که بیان وسط و قر بدن و همه دوستاش رو می رقصوند و خودش هم کلی کیف می کرد و خیلی بهش خوش می گذشت.

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

خوب همین طور که همه مشغول بزن و بکوب بودند مامانی هم با شربت و میوه از مهمونا پذیرایی می کردم و بچه ها رو جمع می کردم تا بادخترم عکس یادگاری بندازند.

 

خوب چند تا عکس خوشگلم از دختر نازم بگیرم و براش یادگاری بذارم تا کیف کنه

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

 Orkut - Dividers

ساعت نزدیکای 7 بعد از ظهر بود و باید می رفتیم دنبال کیک .خوب من خاله تبسم رو فرستادم تا کیکت رو بگیره که دست خالی برگشت و گفت که راستش گفتند که کیک برای ساعت 8 اماده میشه من که کلی عصبانی شده بودم و یه ضد حال اساسی خوردم بهش گفتم برو دو تا کیک دیگه بگیر بیار چون که مهمونا ساعت 8 می رن و اون موقع دیگه خیلی دیره.62 Orange Emoticons

خلاصه مجبور شدیم که کیک ساده بگیریم و کیک خودت اماده نبود .

خوب ببخشید دیگه پیش میاد کاریش نمیشه کرد .خوب تا کیک بیاد منم رفتم لباسی رو که خاله معصومه برای تولدت خریده بود رو تنت کردم.تا تو عکسات قشنگ تر باشی.خوب اینم رها خانم با کیک تولدش

Orkut - Dividers

Orkut - Dividers

خوب راستش در کنار کیک فشفشه روشن کردیم و اصلا از ش نمی ترسیدی اما تا شمع کیک را روشن کردیم و بهت گفتیم که فوت کن اینقدر از اون اتیش شمع ترسیده بودی که خدا می دونه.

 

Orkut - Dividers

خوب با رسیدن کیک و فوت کردن و بریدن کیک همه برای خوردنش آماده شدند و کیک نوش جان شد و بعد هم پیراشکی هایی که پخته بودم

راستش مهمونا اونقدر از پیراشکی ها خوششون اومده بودکه می گفتند ما دستور پخت می خواهیم و حتی یه دونه هم نمود که برای بابایی کنار بگذارم همه برای شوهراشون هم بردند و نوش جان کردند

 

تا این که نوبت به باز کردن کادو ها شد که همه حواسشون به باز شدن کادوها بودند که یهو متین نمی دونم چی شد و چی کار کرد که آیینه شمعدان را با تما تشکیلاتش انداخت پایین و یهو با صدای داد بچه همه رومون رو اون ور کردیم و دیدم که آیینه شمعدان روی زمین افتاده و نمی دانم که سر بچه به کجا خورد که کبود وشد و خون میومد بهار که همون نرزدیکیا بود از ترس نفسش بند اومده بود و اونقدر زدیم پشتش  که نفسش بالا اومد در تمام این لحظات رها خانم بدون توجه به هیچ چیزی یه ظرف پفیلا و اسنک برداشته بود و می خورد و می ریخت و نوش جان می کرد و اصلا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده آخه دختر حس همدردیت کجا رفته ناسلامتی مهمون تو بودنا.

Orkut - Dividers

 خوب حالا هم که دیگه نوبت اینه که ببینی چقدر کادو برات آورده بودند برای همین هم همه کادو هات رو گذاشتم و تو رو هم گذاشتم وسطشون تا با هم عکس بگیرم

خوب اگر بخوام بگم گاو از طرف خاله نسترن ،مرغ قدقدا از طرف خاله فریده ،بعبعی یا و استخر از طرف مامانی و بابایی ،ماشین ها از طرف دایی و زن دایی،همزم و جارو برقی و یه لباس از طرف خاله مینا،لباس سبز رو مبل از طرف خاله لیلا و علی اصغر کوچولو ،لباس آبی از طرف خاله فاطمه و بهر کوچولو ،فنجان های سفالی از طرف زهرا کوچولو طبقه بالا،بلوز و دامن از طرف خاله مریم،10000 تومان پول از طرف خاله ناهید و نی نی توشکمش ،10000 تومان پول از طرف مامان خاله فاطمه و متین اینا،10000 تومان پول از طرف خاله تبسم (که البته زحمت فیلم برداری و عکاسی و صدا و تصویر با خودشون بود )یه لباس از طرف مامان افضل و مامان فرخ که قبلا در موردش گفته بودیم.

از همین جا از تمامی شما عزیزان تشکر می کنیم و امیدواریم که بتونیم جبران کنیم.SmilehaaSmilehaaSmilehaaSmilehaa

Orkut - Dividers

niniweblog.com

خوب اینم از تولد دختر نازم که تمیدوارم بهش خوش گذشته باشه و مامانی هم تونسته باشم قشنگ براش توصیف کرده باشم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

هدیه جون
28 شهریور 90 19:29
سلام الهی 120 ساله بشی خوشگل خانوم ماشالا...
مامان امیرعلی
29 شهریور 90 16:46
وای خاله جون چند بار برات تولد میگیرن.حسودیم شد.خوش به حالت.
مامان شینا
4 مهر 90 1:04
تولدت مبارک رها کوچولو ایشالاصد ساله شی
مامان یاسمین زهرا
5 مهر 90 12:58
مبارکه خوشگلم