رها سادات مصطفوی گرجیرها سادات مصطفوی گرجی، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره
زهرا ساداتزهرا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره
سید محمد صدراسید محمد صدرا، تا این لحظه: 6 سال و 7 ماه سن داره

رها جون دختر گل همه

یک روز قبل از مراسم تولد

1390/11/5 10:44
575 بازدید
اشتراک گذاری

14/6/90 امروز از صبح که بیدار شدم تصمیم گرفتم که تا خوابی چرخ خیاطی را بیاورم ولباسم را بدوزم خوب اول فکر می کردم که با شنیدن صدای چرخ خیاطی

شاید از خواب بیدار بشی و بد قلقی کنی اما خدا رو شکر تا ساعت 11 صبح خوابیدی و من هم با آرمش تمام لباسم را می دوختم فقط آخراش بیدار شدی و هی می خواستی لباس رو بگیری چون گفته بودم که عاشق پارچه شده بودی و باز هم من تکه اضافه اون رو به تو دادم تا بازی کنی و دست از سر من برداری تقریبا دیگه ظهر شده بود و من فقط نصف روز برای تدارک مراسم تولدت وقت داشتم و پس شروع کردم دکوراسیون خونه رو عوض کردن و به تزیین خونه پرداختنو تمیز کردن.و خرید ها رو هم برای بعد از ظهر گذاشتم

بعد از ظهر هم با هم رفتیم بیرون و برات کیک سفارش دادم و فقط گفت که ساعت 7 شب آماده می شه و من هم چاره ای نداشتم و باید قبول می کردم و بعد با هم رفتیم وسایل تزیینی برای تزیین خریدیم و بعد هم میوه خریدیم و با هم رفتیم و خمیر نان خریدیم چون می خواستم برای تولدت پیراشکی درست کنم.

خیلی استرس داشتم که نکنه تو اذیت کنی نذاری که من به کارام برسم چون دست تنها بودم و وقتی که برگشتیم خونه خوب تو خوابیدی www.smilehaa.orgwww.smilehaa.orgو خوشبختانه من تونستم به همه کارام برسم و میوه ها را شستم و پفیلا و اسنک درست کردم و خونه رو تزیین کردم فقط موقع بادکنک باد کردن بیدار شدی و نق می زدی و می گفتی بادکنک ها را باد نکنم و بیام و تو رو بغل کنم هی میومدی و پاهام رو محکم می گرفتی و پات رو می کوبیدی زمین که بغلت کنم

آخه می دونی چیه اینقدر ملوسی که خدا می دونه یه روزایی تا می بینی سرم شلوغه و کمتر دور و برت می گردم احساس کمبود محبت می کنی و دوست داری که تمام وقتم را برای تو بزارم

اما باید بدونی که خوب مامانی واقعا عاشقتم و دوست دارم فقط بعضی وقتا یا مشغله کاری دارم

مثل الان که داری با شونه می کوبی رو کیبرد و هی می گی ادددایث اددددایث ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااتیههههههنننننننههههههههههههههwww.smilehaa.orgwww.smilehaa.org

یعنی که بسه بیا پیشم  و بغلم کن  خداییش خودمونیم و زبونت خیلی سخت شده و به زور میشه فهمید که چی می گیwww.smilehaa.org

خوب دیگه تقریبا همه کارام رو کرده بودم و فقط مونده بود که پیراشکی درست کنم که قرار شد خاله فاطمه مامان بهار از صبح بیاد خونمون و بهم کمک کنه تا پیراشکی بپزیم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان امیرعلی
29 شهریور 90 16:49
ایول پس خیاط هم هستی .باریکلا