البوم تا تولد 2 سالگی دخملی
قبل از هر چیز ما داریم میام مشهد مشهدیا آدرس بدین برسیم خدمتتون اگه مزاحم می خواین فردا شب حرکت می کنیم التماس دعا داریم از همتون
خوب از اونجا که تا تولد 2 سالگیت دیگه چیزی نمونده و فقط 6 روز دیگه باقی مونده خواستم تا لحظات بزرگ شدنت رو برات نمایش بدم که ببینی چجوری بزرگ شدی و الان خانمی شدی کوچولو
این عکس لحظه تولدته لحظه ای که من و بابایی و عزیز جون برای رسیدن به این لحظه 9.9.9 انتظار کشیدیم تا بیای به این دنیا و ما رو ببینی
عکس سمت چپ دقیقا لحظه بدنیا اومدن تحویل دادنت به عزیز جون و بابایی و عکس سمت راست وقتی که اومدیی و مامانی تو رو دیدیم
می دونم دلت برای مامانی و صدای قلبش تنگ شده بود که اینقده بی تابی می کردی
بعد از بدنیا اومدنتدر روز 25/5/89 تقریبا ساعت 11 از بیمارستان مرخص شدیم و به خونه اومدیم تا رسیدیم خونه و شما پاتو گذاشتی تو راهرو زدی زیر گریه چه گریه ای که ما فکر کردیم که دوست نداری تو این خونه باشی
نگو که می خواستی گربه رو دم حجله بکشی و همین که رفتیم تو خونه اروم شدی انگار نه انگار که یه لحظه پیش اونجوری گریه می کردی عکس سمت راست برای گریه کردنت و عکس سمت چپ لحظاتی بعد باورتون میشه عزیز دلم به خونه دل و قلب و امیدمان خوش اومدی ایشالله روزای خوبی با هم داشته باشیم و در کنار هم زندگی شادی داشته باشیم و بتونیم خوب تربیتت کنیم رها سادات جان
که همین روز که اومدیم خونه بابایی رفت برات اسمت
رو سفارش داد تا برات پلاک بسازن و سریع رفت برات شناسنامت رو گرفت
اینجا هم که دخملی ما تو عکس سمت راست 5 روزست و توعکس سمت چپ 10 روزت
خوب تو 20 روزگی اولین مسافرتت را رفتی که اول رفتیم از یزد کرج و بعد از کرج رفتیم مازندران و از مازندران به گیلان و از گیلان به کرج و از کرج به اردکان و حدود 15 رو زتو مسافرت بودیم که خیلی بچه خوبی بودی و تمام مسیر ها را با این که با اتوبوس رفتهبودیم هیچ کس نفهمیده بود که ما بچه نوزاد به همراه داریم
عکسا هم مربوط به کرج که اولین بار خیار گرفتی دستت و خونه بابا هاشم که برات جشن گرفتن و100 نفر دعوت کردن و اولین بار کنار دریا رو نشون می ده
اینم رها سادات 1 ماهه و اینم رها سادات 2 ماهه
اینجا هم اولین بار بود که ملچ مولوچ کردن دستت رو شکار کردم و برات ثبتش کردم و اینجا هم اولین بار بود که تو کالاسکه بردمت تو حیاط خونه تا دنیای بیرون از خانه را ببینی
اینجا هم عسل ترین عکس زندگیت رو ازت گرفتم و اینم لباسی بود که عزیز برایت دوخته بود و تو هنوز در 2 سالگی می پوشی
اینجا بود که محبوب ترین دختر دنیا بودی و من با اشتیاق و لذت تمام موهایت را شانه می کردم و بر روی ان گلسر های زیبا می زدم و از قیافه معصومت لذت می بردم و اینجا بود که من عطسه می کردم و تو از صدای عطسه قش می کردی و از ته دل می خندیدی و صدای خنده هایت امید بخش زندگی من بود و رونق دیگری به زندگی می بخشید
اینجا بود که دختر سه ماهه مادر تمام سعیش را می کرد تا ملق بزنه و به سمت جلو حرکت کنه و من به عنوان مادر کمکش می کردم تا موفق بشه و به هدفش برسه و این را بدان که همیشه پشتتم و کمکت می کنم عزیزم
و اینجا در 3.5ماهگیت بود که بای کردن را اموختی و ذره ذره یادت می دادم که بازی چگونه است و خودم هم مانند طفلی بازی می کردم تا برایت بازی کردن شیرین باشد و زبانم هم زبان کودکی بود و برایت اق بوامی کردم
و دیگر 4 ماهه شده بودی و من از وجودت عشق می کردم و با نفس هایت نفس می کشیدم و در تنهایی هایمان با هم بودیم و می ساختیم و زندگی می کردیم تا اخر هفته شود و پدر به دیدنمان بیاید
دیگر به محرم نزدیک شده بودیم و من هم خیلی دلم می خواست در مراسم شیر خواران شرکت کنم و با تمام موجو نشستم و برایت این لباس را دوختم و پوشیدی و با هم به مراسم رفتیم اما خیلی گریه کردی و ارام نمی شدی و ما هم بعد از 1.5 به خانه امدیم تا تو راحت باشی عزیزم
و این هم اولین شب یلدایی بود که در کنارمان بودی و من و پدرت حافظ را دادیم تا باز کنی و نیت کنی و هر 3 بار جالب بود که همان صفحه را با ز کردی چنانا محو حافظ شده بودی که انگار می دانستی کیست و چگونه فال می گیرند
و اینجابود که عزیز به دیدنت آمده بود و این لباس بافتنی زیبا را برایت بافته بود و اورده بود
آری در 5 ماهگی بود که دیگر می توانستی بنشینی و بازی کنی البته از پله ها سینه خیز بالا بروی
و اینجا بود که در٦ تا 7 ماهگی در سینه خیز رفتن حرفه ای شده بودی فقط این که همیشه دنده عقب مب رفتی و بیاد ندارم هیچ وقت دنده جلو بری
و دیگه نزدیک به 8 ماهگی بود و پایان اسفند ماه و رفتم برات چند دست لباس خوشگل خریردم چون قرار بود عزیز مامان بابا بیاد خونمون با باباسید هاشم
راستش قبل از این که عزیز بیان من و تو با هم رفتیم اصفهان پیش بابایی چون دیگه طاقت دوریش رو نداشتیم و کلی خوش گذروندیم خیلی دوست دارم که تکرار شن اون روزای قشنگ
اینم از عکسای قشنگت کنار زاینده رود و تو اتاق هتل و چهل ستون و میدان امام خمینی اصفهان
وقتی که عزیز جون اومدن هم که رفتیم سزد جا های دیدنی از جمله باغ دولت اباد و میر چخماق و مسجد جامع خیلی جاهای دیگه
خوب تو این عکس ها هم که دخملی ما 9 ماهه شده بود و برای خودش خانمی
خوب این دخمل شیطون ما دیگه داشت ١٠ ماهه می شد و شیط.ونی هاش فراتر و همش باید بالای یه جایی پیداش می کردی و اصلا رو زمین نمی موند
جالب این جا بود که از ٦ ماهگی شروع به بالارفتن از هر جا کرده بود نمی تونست راه بره و رو پاش وایسته اما دستش رو به هر جایی می گرفت و کشون کشون یا سینه خیز می رفت تا به هدفش برسه
اینم یکی از اون صحنه هاست که شکار کردم ببینید تو رو خدا چجوری بچه ١٠ ماهه از اپن بالا میره البته باید بگم که یه بارم با مخ اومد پایین و من خیلی ترسیدهبودم و کلی گریه کردم
خوب اینجا هم که دیگه رفتی تو ١١ ماهگی و دیگه می تونی رو پاهات وایستی و تالاپ بخوری زمین
اینجا بود که یهو از جات بلند شدی و دویدی و راه رفتی قربونت برم اینمصحنه آهسته از دویدنت
هیچ وقت ندیدم راه بری و همیشه از همون اول یهو دویدی وروجک
قبل از تولد ١ سالگیت چهارمین مسافرت زندگیت رو رفتیم و دوباره از یزد به کرج و از کرج به مازندران و از مازندران به کرج و از کرج دوباره به یزد
تا بتونیم بریم پیش عزیز ها و بابا بزرگ سید هاشم
خوب از یزد مستقیم با قطار به مازندران رفتیم و تو در قطار خیلی دختر خوبی بودی و قشنگ تا مقصد لالا کردی
خوب وقتی که به مازندران رسیدیم و بابا سید هاشم برات سریع یه تاب درست کرد تا بازی کنی و بعد هم ما بردیمت باغ وحش و دریا کوچیک بهشهر مازندران عزیز جونم برات اون لباس سفید که تنت هست رو خریده
خوب بعد از ٤ روز اقامت تو مازندران برگشتیم کرج و تو خونه دایی میلاد برات یه تولد گرفتیم که دختر دایی عسل هم بود و کلی کادو گرفتی خاله جون یه بلوز و دامن قرمز و دایی ٥٠٠٠٠ تومان پول و مامان افضل هم یه لباس خوشگل من و بابایی همکه برات النگو گرفته بودیم بابا جونم یه کیک خوشگل برات خریده بود
وقتی که برگشتیم خونه ما هم رفتیم برات یه استخر و یه سه چرخه و یه ماشین با پولایی که گرفته بودی خریدیم
اینجا هم خاطراتی از تولد ١ سالگیت دارم رها با کادو های تولد ١ سالگی