رها سادات مصطفوی گرجیرها سادات مصطفوی گرجی، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره
زهرا ساداتزهرا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره
سید محمد صدراسید محمد صدرا، تا این لحظه: 6 سال و 7 ماه سن داره

رها جون دختر گل همه

تولد رها خانم خونه عسل

1390/11/5 10:46
1,446 بازدید
اشتراک گذاری

امروز زن دایی نازی ما رو برای افطار دعوت کرده بود و ما هم قبول کردیم که بریم خونشون خوب اول یه سر رفتیم سر خاک بابا بزرگ احم که بابای مامانیه تا براش فاتحه بفرستیم و هم من بتونم بابابام حرف بزنم و بهش بگم که دخترم حالا دیگه بزرگ شده و می تونه راه بره اما حیف که اصلا نتونست بابا بزرگش رو ببینه چون وقتی که من 4 ماه حامله بودم بابا بزرگش فوت کردبعضی وقتا خیلی دلم میگیره تقریبا برام آرزو شده که کاش تو رو تو بغلش می دیدم و پیشم بود گاهی به فکرم میرسه که با فتو شاپ درست کنم اما چون بدلم نمیشینه بی خیال میشم و میگم حتما حکمتی داشته.Smiley

خوب تو هم در مزار هی می دویدی و ولی جالب بود که رو سنگ مزار راه نمی رفتی و فقط جاهایی که خالی بود بازی می کردی و شیطونی می کردی Smiley

حوب بگذریم برای اینکه می خواستیم بریم دیدن عسل رفتیم تا براش کادو بخریم که براش یه بلوز و دامن ناز خریدیم و در همین حین تصمیم گرفتیم که یه کیک هم بگیریم و بریم خونه اونا تولد بگیریم تا دور هم باشیم پس خاله معصومه هم یه لباس برای تو کادو بعد همه با هم به خونه عسل رفتیم تا به خونشون رسیدیم و سلام و احوال پرسی کردیم تو که انگار بادیدن عسل یه دنیا بهت داده بودند خیلی خوشحال بودی از همون لحظات اول بازی رو شروع کردی و هی دنبال عسل می رفتی و با هم بازی می کردید.

   *   تصویر   *      *   خلاصه کلی سرت گرم شده بود و به یاد ندارم که تو اون چند ساعت اصلا سراغی از من و بابا گرفته باشی و همش داشتی بازی می کردی حتی شیر هم نمی خواستی و کلی داشت بهت خوش می گذشت.

بعد از افطار کردن بساط تولد را به راه انداختیم و کم کم کیکی را آوردیم و یه جشن کوچیک خانوادگی برات گرفتیم و عسل هم در تمام عکسا کنارت بود که نکنه یهو ناراحت بشه شب خوبی را می گذراندیم

    *       *

   *      *      *      *      *      *

خیلی خوش می گذروندی اما دیگه آخراش داشتی اذیت می کردی تا میومدیم عک بگیریم همش گریه میکردی و بی قرار بودی که تنها راه حل این بود که یه خوشه انگور بدیم دستت تا ساکت باشی و گریه نکنی اخه جشن تولد تا 2 نصف شب طول کشیده بود و تو و عسل کلی با هم می رقصیدید و خودتون می رفتید صدای ضبط را کم و زیاد می کردید

خلاصه این که کلی بهت خوش می گذشت تا این که نوبت کادو رسید خوب باید بگم که دایی میلاد بهت 50000 تومان پول داد و خاله معصومه و شوهرش هم که برات لباس خریده بودند و مامان افضلم که برات لباس گرفته بود.

خوب این لباس از طرف مامان افضل

خوب این لباس هم از طرف خاله معصومه

اینم ماشین هایی است که با پول دایی میلاد برات گرفتیم البته وقتی برگشتیم خونه

خوب البته من و بابایی هم کلی چیز برات گرفته بودیم اما قرار گذاشته بودیم تا یه استخر و یه مایو قشنگ برایت بخریم تا بتونی تو حیاط بازی کنی

Bubble BathBubble BathWhite Water Rafting

تو هم که دیگه با داشتن اون استخر خدای آب بازی شده بودی و کلی کیف می کردی و ساعت ها بازی می کدی اما از خستگی خبری نبود

In The PoolIn The Pool

 Orkut - Dividers

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان امیرعلی
16 شهریور 90 18:49
سلام.به رها خانم 1 ساله و مامان گلش.خیلی خوشحالم که سفر به همتون خوش گذشته مخصوصا به رها خانومی.راسی بازم تولدت مبارک خاله جون.
محمد حسین قلی زاده
16 شهریور 90 19:26
با سلام وبلاگ جالبی دارید مخصوصا دختر خوشگلی که عکساشو می بینم از وبلاگ من هم دیدن فرمایید من بافقی هستم
مامان امیرعلی
19 شهریور 90 18:21
سلام خاله .......خوبی؟کجایی کم پیدا.........ستاره سهیل شدی
آرتین خان
20 شهریور 90 0:01
تولدت مبارک عزیزم چه کیک خوشگی برات خریدن خوش به حالت
محمد حسین قلی زاده
21 شهریور 90 19:45
با عرض سلام از طرف من رها جون را ببوسید , شما یک روز را هم می تونید بد بگزرونید شما بیاید بافق من عکس های فوق العاده ای از رها جون می گیرم چون من عاشق بچه ها هستم از داخل آتلیه , داخل پارک , دریاچه و...
مامان شینا
24 شهریور 90 1:48
تولدت مبارک