رها سادات مصطفوی گرجیرها سادات مصطفوی گرجی، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره
زهرا ساداتزهرا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره
سید محمد صدراسید محمد صدرا، تا این لحظه: 6 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

رها جون دختر گل همه

گشت و گذار در بهشهر مازندران و اومدن امیر علی پسر عمو رها خانم

خوب امروز تصمیم گرفتیم که یه کم بریم طرف کوه و چند تا عکس بندازیم و فضای سبز شمال رو برات به یادگار بزاریم پس من و تو بابایی و عمو حسین با هم رفتیم کوه و کلی کیف کردیم جالب اینجا بود که تو هی دلت می خواست که خودت را بری و کوه هم که سر باللی و سر پایینی داشت و جاده اش هم که نا هموار بود پس تا می زاشتمت زمین نمی تونستی تعادلت رو حفظ کنی و می ترسیدی که راه بری وروجکم   خوب همون طور که می بینی هم هوا خیلی گرم بود و هم آفتاب شدید بود و برای ما که روزه بودیم تحمل اون شرایط خیلی سخت بود پس تصمیم گرفتیم که زود برگردیم خونه چون دیگه از فرط گرما طاقت تو هم تمام شده بود و بیشتر نق می زدی تالذت ببری. خوب بعد از ظهر هم با مامان فرخ و عمو حسین ...
28 آذر 1392

رها سادات و سفر به مشهد مقدس

سلام سلام دلم براي همتون تنگ شده بود ممنون از پيام هاي زيبا تون واقعا سرم شلوغ بود و الان بهتر شده و اومدم پيشتون ببخشيد كه نگرانم شده بوديد تو اين روزا هم روزها سخت داشتيم و هم روزها ي شاد و كه بعدا بايد مفصل بگم الان اومدم بگم كه حدود 2 ماهي بود كه رها رو يه پا وايستاده بود كه بريم مشهد چون كه ما قرار گذاشتيم با امام رضا كه هر سال توادش رو تو مشهد باشيم و پس عزم سفر را جزم كرديم و از 11/5 تا 17/5 رفتيم مشهد و خوش گذرونديم و جاي همتون خالي بود براي همه شما هم دعا كرديم اين رها خانم در قطار رفت به مشهد است كه تا در قطار سوار شد گل از گلش شكفت و كلي شادي كه بلاخره داريم ميريم مشهد تا به مشهد رسيدن هر گلسته و گنبدي كه مي ديد مي گفت...
25 مرداد 1392

تولد 3 سالگي رها سادات

هر چي دارم فكر مي كنم و با خودم مي انديشم كه خدايا يعني 3 سال است كه من اين فرشته را از تو به يادگار دارم اصلا باورم نميشه كه من 3 ساله كه مادر اين فرشته كوچولوي زيبا هستم خدايا بار ها و بارها و صد ها هزار بار شكرت ميي كنم و به درگاهت سجده شكر مي كنم فرشته ناز زندگي من و بابايي 24 /5/89 ياعت 11 صبح به دنيا اومدي و امروز 24/5/92 است و 3 سال است كه مهمون زندگيمون هستي و طراوتي به زندگي بخشيدي خدايا هميشه و حافظ و نگهدار فرشته كوچولوم باش   آنقدر عاشقانه دوستت داريم من و بابايي كه بعضي وقتا درسته قورتت مي ديم و مي خوريمت حالا كه تو اين 3 سال ديگه مي توني شيرين زبوني كني خيلي بامزه شدي و تمام كلمات رو يه جور ديگه مي ...
25 مرداد 1392

رها در لباس جدید

سلام سلام سلام بخدا تسلیمم می دونم هر چی دلتون می خواد دارید بهم می گید اما بخدا بی تقصیرم خیلی سرم شلوغ شده حالا دعوام نکنید دیگه بخدا بیادتونم همیشه پیغاماتون رو می خونم کلی می ذوقم ولی فرصت جواب دادن بهشون رو ندارم چه کنم بی معرفتم دیگه تو رو خدا ببخشید که بی جواب پگذاشتمتون خوب ببینم دلتون رو بدست آوردم یا نه هنوز از دستم نارحتید خوب یه لیوان آب یخ بخور و دوباره بیا آروم شی بخدا شرمندتونم مخصوصا مامان امیر علی و مامان امیرحسین و مامان پوریا چشم عسلی و  پریا و محدثه و رها و رابین و ...بگذریم خوبید خوشید سلامتید عید گذشتتون مبارک ایشالله بهمتون خوش گذشته باشه میام و می بینم که چه گردید و براتون پیام می زارم خوب از خ...
1 ارديبهشت 1392

سلام سلام سلام

خوبید همتون خوشید همتون دلمون براتون یه ذره شده بود ممنون از نظرای زیبایی که گذاشته بودیدی اول از همه باید بگم همونطور که گفته بودم بابا سید هاشم و مامان فرخ قرار بود صبح سه شنبه حرکت کنن و چهار شنبه صبح ساعت 8 برسن و ما همه خوشحال بودیم که یهو وقتی اومدم تو سایت که در مورد تاریخ امتحان کارشناسی ارشد پیگیر زمان بر گزاری آزمون بشم دیدیم که ای وای دقیقا امتحان افتاده برای چهارشنبه صبح و هم من و هم شوهری هر دو باید بریم امتحان تو یه روز و اونم استان یزد یکیمون این ور استان و یکی اون ور استان خدای من حالا چی کار کنم چهارشنبه هم مادر شوهری می رسه و از اون طرفم زنگ زدن که مدیرعامل هم چهارشنبه میاد  و نرم افزاری هم که سفارش دادم چهار شنب...
30 بهمن 1391

اومدیم

سلام سلام سلام قبل از هر چیز عذر خواهی بابت تاخیرم بخدا که سرم شلوغه و وقت نمی کنم بیایم و دلم برای همتون تنگه همین که میام می بینم که تو نطراتم هستید و جویای حالمونید از همتون ممنونم راستش چند تا قرارداد کاری با درد سر های فراوون افتاده به کارم که در حال دست و پنجه نرم کردن با اونام و نمیرسم که بیام از رهای خوشگلم که بخوام بگم ماشالله خانمی شده برای خودش و بلبلی شده و حالا دیگه اصلا نگران نیستم که حرف نمی زنه و حالا بلبلی شده اینم از عکسای سالگرد ازدواج مامان و بابایی در 18/10/91 که 6 سالگرد  ازدواج پایان یافت و به هفتمین سال ازدواج وارد شدیم من و رها صبح باب هم رفتیم و این کیک مرغای های عشقولانه رو خریدیم و ظهری هم ک...
15 بهمن 1391

سلام

سلام سلام سلام یخدا دلم براتون تنگ شده یه عالمه خیلی ناراحت بودم که وقت نمی کردم که بیام پیشتون ولی بدونید همیشه بیادتونم و دوستون دارم برای شما از همه لحظه ها عکس گرفتم و الان مدد کردم و با این که می خواستم برم و سند بزنم اما دارم خودم رو کنترل می کنم که سراغ کارام نرم و در خدمت شما باشم راستش اینقده سرم تو این هفته ها شلوغ بود که فرض کنید که رها از دستم خسته می شد لب تابم را می بست و می گفت مامان بسه بسه بسه مامان بیا اموش کن (خاموش کن آهان آهان بسه بسه ) تازه بنده خدا مامانم که اومده بد پیشمون همش من پای سیستم بودم و غذا هام رو. برام می پخت و با رها کلی بازی می کرد اصلا نشد که کنارش بشینم و یه دل سیر حرف بزنیم و اوم انگار که دیگ...
4 دی 1391