ملوسکم رها
وای دیشب موقع خواب که رخترخوابارو انداخته بودیم تا بخوابیم یهو اومدی بین من و بابایی دراز کشیدی و هی منو و بوس می دادی بلافاصله بابا رو بوس می دادی یکی من یکی بابا و چند تا که پشنت سر هم می شدی یک کشیده می زدی تو گوش بابا و بعد نازت می دادی
البته بگم نه این که بزنیا بلکه داشتی بازی می کردی و می زدی و می گفتی د د د
الهی مامان فدات بشم که نه محبت کردنت معلومه و نه زدنت معلومه
می دونی مامان جون الان یه هفته ای است که شبا اصلا شیر نمی خوری و می خوابی و روزا هم نهار و شامت رو دوست نداری که من بزارم دهنت و با قاشق و دست می خوری فکر کنم که داری بزرگ می شی و واسه خودت خانمی شدی
هر بار که بابایی از بیرون میاد خونه تو می پری و بغلش می کنی و خوشحال می شی و می خندی و قهقه می زنی و بعد دستاشو نگاه می کنی که برات چیزی خریده یا نه و بعد هم بابای مهربونیا امت رو بهت می ده و دست از سرش بر می داری و میای سرتغ من و می گی باز یعنی بازش کنم تا بخوریش
دیروز داشتم عکسا و فیلم هایی که تو گوشیم ازت گرفته بودم رو بهت نشون می دادم که تو تمام عکسا رو با چشم نشون می دادی که کجای خونه و رو کدوم مبل ازت گرفتم و اعتراض می کردی که حالا چرا اون عروسکه اونجا نیست و می گفتی نییییییییییس
تا به فیلمات می رسیدی و من رو تو فیلم می دیدی انقدر قشنگ به من خیره می شدی و می خندیدی که کیف می کردم
می دونی مامانی ایشالله می خوایم بعد از عید خونمون رو عوض کنیم آخ که آرزوی من شده که ازت تو اتاقت عکس بگیرم آخه اتاقت خیلی کوچیکه و وسایلای من هم توشه و تاریکه و عکس توش خوب نمیشه دلم می خواد یه اتاق دلباز و روشن و زیبا برات درست کنم و همه اسباب بازی هات رو بزارم دم دستت تا خودت با هر کدوم که دلت خواست بازی کنی و من که بیام تو اتاق ببینم که که تو اتاق زلزله اومده از بس که شیطونی کردی عاشق خرابکاریهاتم