رها سادات مصطفوی گرجیرها سادات مصطفوی گرجی، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره
زهرا ساداتزهرا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره
سید محمد صدراسید محمد صدرا، تا این لحظه: 6 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

رها جون دختر گل همه

تا تولد دخملم

 تا تولد بهونه زندگیم فقط 26 ساعت مونده هر چند که پارسال این موقع هنوز حالم خوب بود و مشکلی نداشتم و حتی از اومدنت به این دنیا هم خبری نبود و من و بابایی و مامان افضل بی صبرانه منتظر دیدارت بودیم.     ...
23 مرداد 1390

خاطرات هفته آخر از 12 ماهگی

راستش تو این هفته که گذشت مامان افضل از کرح او مده بود خونمون و کلی با مامان افضلت بازی کردی و یاد گرفتی که بهش بگی عزیز (اتیت) و هر وقت هم که یکسره صداش می کردی و کارش داشتی پشت سر هم می گفتی ات ات ات ات اتیس  خلاصه مامان افضل که کلی عاشقت شده بود و می خواست تا آخر ماه رمضان پیشمون بمونه ولی چه کنیم که یهو براش یه کاری پیش اومد که محبور شد 4 روز نشده برگرده کرج و من و تو خیلی ناراحت شده بودیم پس سعی کردیم تا وقتی که پیشمون است حسابی کیف کنیم و بریم بگردیم خوب همین طور که با مامان افضل می گشتیم و دور می زدیم یهو خواست که به طرف طلا فروشی بریم و رفت تو مغازه و یه زنجیر طلا برای دختر نازم گرفت و گفت اینم کادوی تولد رها خانم ب...
23 مرداد 1390

2 روز مونده تا تولد دخملکم

2 روز دیگه تولدته و درست یکسال میشه که پیشمی و با تمام وجودم دوست دارمن و عاشقتم و می خوامت درست یکساله که تو لحظه لحظه های خوشی و شادی و تلخی های زندگی بودی و در همه این لحظات با من شریک بودی گاهی هم عصبانی شدم و دعوات کردم و بیشتر وقت ها مهربون بودم و دوست داشتم و با تمام وجود باهات بازی کردم هر چی که میشینم این یکسال رو مرور می کنم می بینم که خوب خیلی زود بزرگ شدی کلی کارای قشنگ هم یاد گرفتی که ملوسترت می کنه راستش حالا دیگه می تونی به خوبی راه بری و اصلا حاضر نیسشتس که تو رو با کالاسکه ببریم دد و تا می بریمت تو حیاط سریع خودت می دویی و در و نشون می دی و تقاضا داری که زودتر در را باز کنیم تا تو بری و برای خودت قدم بزنی...
22 مرداد 1390