تدارک جشن تولد دوستانه
از بس تو این روزا رفتیم کارخونه که همکارام و دوستام توقع دارن که برایت جشن تولد بگیرم تا بیان خونمون و برایت کادو بیارن و یه دلی از عزا در بیارن و کلی بزنن و...
پس 13/6/90 قرار شد که خاله نسترن و خاله تبسم بیان خونمون تا برای من یه لباس خوشگل ببرن و بعد خودم اونو بدوزم راستش هنوز هیچ کاری برای تولدت نکردم و حسابی هم دودل هستم ولی دلم و زدم به دریا و دارم تدارکش رو می بینم
باید بگم که من پارچه لباسم رو عید خریده بودم و هنوز وقت نکده بودم برم سراغش و از اون موقع تا حالا تو هی میری و از کشو درش میاری و می پیچی دور خودت و کلی باهاش بازی میکنی و خلاصه پارچم شده یه اسباب بازی برای تو و فکر کنم قبل از این که بدوزمش باید بشورمش
خلاصه وقتی به بابایی گفتم که می خوام لباسم رو بدوزم بهم گفت اگر جرات داری به اون پارچه دست بزن آخه عمرا رها بذاره تو اونو بدوزی
راستش همین هم شد اصلا اجازه نمی دادی بچه ها رو زمین پهنش کنن چه برسه که بخوان ببرنش
خلاصه کلی بغلت کردم و کلی نق زدی که چرا پارچه دست اوناست تا این که اضافه پارچه رو بهت دادیم تا خیالت راهت شد و دست از سر ما برداشتی
بچه ها هم برام یه مدل بریدن و قرار شد که فردا خودم بدوزمش راستش قرار گذاشتیم که پس فردا از ساعت 4 تا 8 شب برات تولد بگیریم و یه 20نفری را هم دعوت کنیم
این یعنی این که من برای برگذاری مراسمت فقط یک روز وقت داشتم و این در حالی بود که بابایی هم نبود و رفته بود برای آخرین بار به ماموریت اصفهانش و هنوز حتی لباسم را هم ندوخته بودم چه برسه به کارای تولدت