رها سادات مصطفوی گرجیرها سادات مصطفوی گرجی، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره
زهرا ساداتزهرا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره
سید محمد صدراسید محمد صدرا، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

رها جون دختر گل همه

سلام سلام سلام

1391/11/30 7:00
1,536 بازدید
اشتراک گذاری

خوبید همتون خوشید همتون دلمون براتون یه ذره شده بود ممنون از نظرای زیبایی که گذاشته بودیدی

اول از همه باید بگم همونطور که گفته بودم بابا سید هاشم و مامان فرخ قرار بود صبح سه شنبه حرکت کنن و چهار شنبه صبح ساعت 8 برسن و ما همه خوشحال بودیم که یهو وقتی اومدم تو سایت که در مورد تاریخ امتحان کارشناسی ارشد پیگیر زمان بر گزاری آزمون بشم دیدیم که ای وای دقیقا امتحان افتاده برای چهارشنبه صبح و هم من و هم شوهری هر دو باید بریم امتحان تو یه روز و اونم استان یزد یکیمون این ور استان و یکی اون ور استان

خدای من حالا چی کار کنم چهارشنبه هم مادر شوهری می رسه وقت تمامو از اون طرفم زنگ زدن که مدیرعامل هم چهارشنبه میاد  وقت تمامو نرم افزاری هم که سفارش دادم چهار شنبه میادوقت تمام و رها رو هم باید چی کار کنم و به کی بسپارم تا بریم امتحانوقت تمامابرونگرانتازه بعداز طهر ساعت 7 هم جشن انقلاب دعوت بودیم

خدای من تمام دنیا رو سرم هوار شده بود و چنان شکی بهم وارد شد که رگ عصب دستم گرفته بود و دستم خشک شده بود از استرس داشتم می مردم فکر کنم هر چی خوندم از ذهنم پرید یولنگران

خلاصه من مونده بودم و یه دنیا مشغله فکری متفکر کمی تمرکز کردم و راهی به ذهنم رسید که بیام به مادر شوهری زنگ بزنم و بگم که یه روز زودتر حرکت کنن اگه امکان داره سبزو اگر هم که امکان نداره یکیمون بی خیال امتحان بشیم گریهو نرم افزار را هم انداختم برای بعد از ظهر و مدیر هم بیاد و نیاد با من کاری نداره که خدا رو شکر هم نیامد و مادر شوهری گفتن که ایشالله پیگیری می کنن و بهم خبر می دن

چرا که با امدن انها مشکل سپردن رها هم حل می شد پیش آنها می موند

....................................!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

حالا منتظر بودم تا پدر شوهری بگه چی کار می کنناسترساسترس

که یهو ساعت 12 ظهر دوشنبه گفتن ما حرکت کردیم و سه شنبه صبح ساعت 4 می رسیم من که خیلی خوشحال شدم نیشخندخجالتازشون ممنون و بسیار تشکر کردمماچماچبغل

این طوری خیلی هم بهتر بود حداقل رها یه روز بهشون عادت می کنه و تا ما برگردیم بتونه پیششون بمونه خدایا شکرت حالا دیگه باید منتطر اومدن مامان و بابا می شدیم خیال باطلخیال باطل

خوب خدا رو شکر صبح دوشنبه ساعت 4 صبح رسیدن اردکان و روح الله جان رفت دنبالشون و بنده خدا ها 18 ساعت تو راه بودن تا از مازندران بیان اینجا و خیلی خسته بودن

تارسیدن خوب رها خواب بود و دلشون نیومد وبیدارش کردن و یهو رها هم خجالت زده خجالتتعجبو از بس که ندیدیه بودشون کلی گریه و نق نقگریهخمیازه تا این که مامان اینا براش لباسا

و خوراکی هایی رو که آورده بودن و رو دادن و رها هم یخش باز شدقهقهه و بعدش نفسش شد بابا سید هاشم و دست عزیز و بابا سید هاشم رو گرفت و برد تو اتاقش و کلی باهاشون بازی کرد و خدا رو شکر خیلی زود کنار اومد و به قول مادر شوهری که می گفت خون خون رو می کشه یعنی غریبی نمی کننخیال باطل

اون رو ز صبح بعد از بازی رها همه خوابیدیم و بعدش همه با هم رفتیم سه شنبه بازار

خوب صبح چهارشنبه 18/10/91 هم که ما رفتیم امتحان کارشناسی و رها هم اونجا موند خونه پیش بابا سید هاشم و مامان فرخ و تا ساعت 11 صبح خوابیده بود و بعد بیدار شده بود و یه دل سیر باهاشون صبحانه خورد و مادر شوهری هم یه نهار خوشمزه برامون پخته بود و ما هم امتحان دادیم و ساعت 2 اومدیم خونه و هر جا که می رفتیم تماما لباسایی که مادر شوهری اورده بود رو تن رها می کردیم و خیلی خوشگل بودن مخصوصا اون لباس قرمز بافتنی رها همه عاشقش می شدقلب

بعد از طهر هم رفیتیم بیرون تا هم من پارچه بخرم برای دوختن پرده هم عزیز رو ببریم چشم پزشکی و یعدش هم بریم جشن انقلاب

خیلی خوش می گذشت و کلی تفریح کردیم ورها همش می خواست بغل عزیز و بابا سید هاشم باشه و اونها هم خیلی بهش بها می دادن و اونم اصلا بغل ما نمیومد و خلاصه این که به رها خانم خیلی خوش می گذشت و بابا سید هاشم رو بابا سید هاشم صدا می کرد و یه سر داد می زد بابا سید هاشم بیا بیا بابا سید هاشم برو بابا سید هاشم بشین و نفسش بابا سید هاشم بود

تو جشن هم که با اون لباس قرمز خوشگل رها دیگه خوردنی شده بود و همش شادی می کرد و چرپمی که تو دستش بود رو تکون می داد و بالا و پایین می پرید

و عاشق رقص نو ر چراغها وقتی که خاموش می شدن بود و ذل می زد بهشون و به بابا سید هاشم می گفت بیییین عزیز بییین

بابا سید هاشم هم زحمت کشیده بود و پرده های خونمون رو وصل کرد و منم رفتم پارچه گرفتم تا برای در ایوون پرده رو دری بدوزم که دوختم و خیلی قشنگ شد

خب روز 22 بهمن کاه 91 هم که همه با هم رفتیم تظاهرات و خیلی خوش گذشته بود و رها که بین جمعیت پیش بابایی و بابا سید هاشم بود و پرچمش رو تکون می داد و دستها رو گره کرده و همش می گفت مرگ بر امریکا ممگ ب میکا ممگ ب میکا و هنوزم که یه وقتایی از تو اون خیابونا رد می شیم می گه ممگ ب میکا خیلی خوردنی میشه وقتی میگه

و همچنین بابا سید هاشم لحظه اخر هم برای در ایوون یه در توری خوشگل ساخت و در حالی که ساعت 4 بعد از ظهر دو شنبه بلیط رفت داشتن تا ساعت 3.5 داشت برای من در می ساخت

عاشقش شده بودم نفسم بود جای خالی پدرم را برایم پر کرده بود هر چی می خواستم برایم فرا هم می کرد و منم که ارزوی بوس داشتم پدرم را داشتم یکسره برای تشکر بوسش می کردم خیلی دلم می خواست سرم رو بزارم رو پاهاش و یه دل سیر گریه کنم اون هم نوازشم کنه و دلداریم بده اما روم نمشد اما خیلی دوستش دارم و خیلی بهمون خوش گذشت و کاش هیچ وقت نمی رفتن وقتی گفتن که می خوان برن خیلی ناراحت شدم تازه داشتم بهشون عادت می کردم

وقتی که می خواستن برن و سوار اتوبوس بشن رها خیلی بی قراری کرد و اشک می ریخت و می گفت بابا سید هاشم نرو ما هم برای اینکه ارومش کنیم بااتوبوس تا یه جاهایی رفتیم و هی دور می زدیم که بابا سید هاشم با یه ماشین دیگه میاد و تا مسیرمون عوض شد کلی گریه که این وری نه اون وری ماشین بابا سید هاشم کوش بابا سید هاشم کوش و تا خود خونه گریه و زاری و بغض آخر دیدم اروم نمیشه بهش گفتم بابا سید هاشم رفت بع بعی و جوجو بیاره برات تا اروم گرفت حالا هر وقت میگیم بابا سید هاشم کوش میگه عسیس رفت جوجو بیاره و بابا سید هاشم رفت بع بعی بیاره

لطفا در ادامه مطلب عشق بابا سید هاشم و رها رو به هم ببینید

 

کلا فقط به بابا سید هاشم چسبیده بود منم اذیتش می کردم ومی گفتم برو بابا سید هاشم مال منه بدو بدو میومد و می گفت تو برو مال منه

اینم دخملی آماده برای رفتن به جشن انقلاب

اینم دخملی وقتی که عینک عزیز رو بر می داشت و می گفت مطالعه نکن بیا با من بازی کن

 

اینجا هم که دست از سر گوشی یایا سید هاشم بر نمی داشت و یه سره می خواست و قوقولو بع بعی ببینه اخرش هم یکیش رو پاک کرد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

مامان آنیل
29 بهمن 91 12:30
عزیز دلم نفس خاله چقد اون بافتنی قرمزه بهت میاد دست بابایی و مامانی بزرگ درد نکنه. ایشالا امتحانتونم خوب بوده باشه .


ممنون عزیز دلم چشات ناز می بینه
آره من اصلا از بافتنی خوشم نمیاد و برای رها هیچ وقت نمی خرم اما الان عاشق این بافتنی شدم به خاطر نوه گره هایی که بافته شده
مامان چشم عسلی
29 بهمن 91 17:50
سلام خانومی خوبی
جاشون خالی نباشه چقدر قشنگ تعریف کردی من که لذت بردم هم از تفریحاتون هم از لباس قشنگ رها جون
چقدر قشنگه و چقدر بهش میاد . دست بافه نه؟خود مادر شوهری بافته؟مبارکش باشه
در مورد حس پدر نداشته خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم چون پدر من هم فوت کرده انشالله خداوند همه ی انها رو قرین رحمت خود بگرداند آمین


ممنون عزیز دلم
جاشون که خیلی خیلی خالیه اما تحمل می کنیم چون که تو عیدی می خوایم بریم پیششون و یه یه ماهی باید دوریشون رو تحمل کنیم
آره لباس رها هم دست بافه اما مادر شوهری داده تا براش ببافن
ممنون بابت اظهار لطفت نسبت به پدرم وقتی می خوندم اشک از چشام جاری شد چون خیلی دلم براش تنگ شده
تازه فردا هم سالگرد فوت پدرم است
خدا بیامرزد همه رفتگان را
مامان پوريا پهلووون كوچولو
29 بهمن 91 22:18
سلام چشتون روشن
پس چرا عكس بابابزرگو نزاشتين ببينيم....هميشه خوش باشين


سلام ممنون عزیز دلم چرا گذاشتم برو تو ادامه مطلب ببین
دخترم عشق من
30 بهمن 91 11:23
از عکس بابا سید هاشم معلومه که خیلی مهربونه .. جاشون خالی نباشه خانمی ... واقعا راست گفتن که پدربزرگا ومادر بزرگا روشنایی خونن .. خدا حفظشون کنه .. درک میکنم که به یاد خدا رحمت کنه باباتون افتادی ...


ممنون عزیزم واقعا نور امید خونمونن این پدر و مادرا ما قدرشون رو نمی دونیم
مامان چشم عسلی
30 بهمن 91 13:04
عزیزم سالگرد فوت پدر عزیزت رو تسلیت میگم خدا سایه پرمهر مادرت رو بر سرت حفظ کند قدر گوهر وجود مادر نازت رو بدون تا روح پدرت هم به واسطه قدر شناسی دختر مهربونش شاد بشه من که روح پدر گلم رو همیشه همراه خودم میدونم و همواره تو مشکلاتم ازش میخوام برام دعا کنه چون مطمئنم دعایش در حقم می گیره


جدی می گی واقعا برامون دعا می کنن و بیادمونن من که بیادشم ولی هیچ وقت فکر نمی کردم اگه ازش بخوام برام دعا می کنه ممنون
عسل و غزل
30 بهمن 91 16:31
عزیزم خدا رو شکر که حسابی بهتون خوش گذشته و کارات به این خوبی رله شده.و برای لحظاتی هم که شده جای خالی پدرت برات پر شده لباس رها جون هم خیلی خوشگله کاش یه عکس از زیر و روی لباس رها گلی میذاشتی تا ما هم کپی میکردیم


ممنون عزیزم چشم حتما
مامان امیرعلی جیگر
14 اسفند 91 17:53
شرمنده دیر اومدم پیشت افسانه جون پس حسابی فیض بردین از حضور پدرو مادر شوهر معلومه که از اون پدر و مادر شوهرای خوبو مهربونن. خدا حفظشون کنه براتون رها هم که حسابی دلش باز شده با دیدنشون. ایشالا که تو امتحاناتتون هر دوتون بهترین رتبه رو میارین.البته شکی توش نیس که دوتاتون از اون بچه درس خونایین. راسی خیلی خوشکله بلوز بافتنی با کلاهش.چه بهشم میاد. راهپیماییم رفتین .جای ما هم شعار دادین حتما بازم میام. منم مثه تو مشغول درس و دانشگاهم فعلا
مامان آنیل
15 اسفند 91 12:20
عزیزم بازم نیستین دلمون براتون تنگ میشه آخه بیاین بنویسین ما هم ببینمتون مامانی خصوصی هم داری
مامان امیرعلی جیگر
20 اسفند 91 11:43
راسی آخرش تونستی رها رو از پوشک بگیری یا نه؟


سلام نه عزیزم هنوز اقدامی نکردم