دوباره کار و تصمیم
وای عزیز دلم خوبی نانازم
دوروزه در گیر خونه تکونی و تغییر دکراسیونم تا یه کاری کنم خونه بزرگ تر بشه تا تو بتونی راحت تر شیطونی کنی و ورجه وورجه بابایی هم همپای من با متر اندازه می گیریم تا همه چیز را به خوبی جا بدیم
الان تقریبا اتاق و حال آماده شده و من و بابایی مونده بودیم که چی کار کردیم که اینقدر خونه بزرگ شده و باز شده فکر کنم معجزه کردیم
تو همین گیر و دار دوباره از کارخونه زنگ زدند و گفتن که مدیر عامل می خواد ببیندت و بدونی چرا نمیای و دوباره رفتم و صحبت و دوباره استرس و تصمیم و این همه چیزا دور سرم می گرده
از اون ور مدیر می گفت من به شما اعتماد کردم و گفتم نماینده من تو کار خونه ای و می تونی جای من هم امضا کنی پس چرا دیگه نیومدی و منم گفتم به خاطر دخترم نمی تونم تمام وقت بیام واز اون اصرار و از من انکار
آخرش گفتم باید برم فکر کنم و خبرش رو بدم اومدم خونه و کلی با بابایی صحبت کردیم و چند جا برای پرستار زنگ زدیم و اما تو این گیر و دار یه حس بدی به من دست داد که چه جور راضی می شو روزی 9 ساعت بچه رو دست یکی دیگه بدم و با اخلاق و رفتار اون بزرگ بشه و بعدش هم از سر کار بیام بشنوم که به اون می گه مامان و رفتارش تغییر کرده باشه
وای این فکرا دیونم می کرد تا این که بعد از ظهر تصمیم قطعی قبلی رو گرفتم و امروز زنگ زدم و گفتم که نمیام
فکر کنم بد جور از دستم ناراحت شده باشند ولی بچم برام مهمتره و نمی خوام با من بد بشه و صبر می کنم یه ذره بزرگتر بشه بعدا
قربونت برم که این قدر بهت عادت کردم که نمی تونم تنهات بزارم
وای خدای من این حس مادر بودن چقدر عمیق و پر معناست که به راحتی نمی توان از اون گذشت