خاطرات خرداد 90 و پایان10 ماهگی رها خانم
خوب دختر ناز مامان یک ماهی میشه که نیومدم و برات ننوشتم امیدوارم که مامانی رو ببخشی .
راستش تو این یک ماه با کارخانه قرار داد بسته بودم که حسابرسی کنم و قیمت تمام شده در بیاورم و مجبور شدم که تو را هم با خودم به کار خونه ببرم آخه تو این شهر هیچکس رو نداریم که بخوام تو را پیش اون بگذارم و هر روز با من به کار خونه میومدی
خوب دیگه عادت کرده بودی تا میومدیم کارخونه ۱ ساعت بعدش می خوابیدی و نزدیک به ۲ ساعت لالا بودی و من هم به کارهام میرسیدم و بعد بیدار میشدی و ۱ ساعتی بغل من و همکارام بازی می کردی و باز خسته می شدی و می خوابیدی و در کل دختر خیلی خوبی بودی و مامانی بهت افتخار می کنم.
ولی باید بگم که خیلی هم شیطونی می کردی و فقط علاقه داشتی که از مانیتور ها و کامپیوتر ها بالا بری و کیف می کردی.
از کارخونه که برمی گشتیم خونه از بس که هوا گرم بود و کلی هم خسته می شدیم ازم می خواستی که ببرمت تو حموم و آب بازی کنی و هر وقت که خسته می شدی در حموم را نشون می دادی کمه بریم بیرون
در این یک ماه خیلی اتفاقات خوب و بد افتاده که باید برات بگم
خبر مهم و قابل توجه این که وسطای خرداد ماه دو تا از دندونای دختر نازم بیرون اومدن و و حالا دیگه دختر نازم ۴ تا صدف کوچولو داره که باید خیلی مواظبشون باشه منم رفتم و برات مسواک خریدم تا اگر دندونت کثیف شد برات تمیزشون کنم.
تو این ماه حالا دیگه قشنگ می تونی رو پاهات وایستس و ۴ قدمی هم راه بری و بعد تالاپی میوفتی زمین و بعد دوباره پا میشی ولی ماشالله با کمک گرفتن مبل و دیوار قشنگ دور تا دور خونه را قدم می زنی تازه وقتی هم که خسته میشی ازم می خوای که دستت رو بگیرم مثل خانما قدم می زنی و سرعت می گیری و من به تو نمیرسم.
راستی یکی از ماهی های قرمز عیدت هم مرد و الان دیگه یه ماهی سفیده مونده که با بابایی رفتیم و براش غذا خریدیم که زنده بمونه.و بزرگ بشه.
تو شیطونی کردن و وروجک بازی رو دست نداری چون همش یا داری از رو مبل می ری بالا و میری پیش تلوزیون و یا داری از اپن می ری بالا و با تلفن بازی می کنی و خیلی شیطون شدیو دیگه نمیشه کنترلت کرد .
راستش خیلی می ترسیدم که یهو از رو اپن بیافتی پایین و نگران بودم و مثل این که نگرانی هام هم بی جا نبود و افتادی پایین و کمی گریه کردی من که خیلی ترسیده بودم و همش نگران بودم که چیزیت نشده باشه و خدا رو شکر به خیر گذشت
همون طور که می دونیم تو این ماه روز پدر را نیز شت سر گذاشتیم ولی من و تو نمی دونستیم برای پدر جدید که تازه ۱۰ ماه طعم پدر بودن را می چشد باید چی بخریم و همین طور گیج بودیم تا این که وقتی بابایی اومد قرار گذاشتیم که با هم به هتل باغسرا بریم و یه شام خوشمزه را ۳ تایی با هم بخوریم و شبی بسیار زیبا را تجربه کنیم و در خاطراتمون ثبت کنیم
خوب ما به باغسرا رفتیم و بابایی سفارش کباب بناب داد و من هم کوبیده مخصوص خواستم چون تو عاشق کباب هستی و من می دونستم که قراره خیلی بهت خوش بگذره وقتی که غذا ها را اوردند دیدم که عجب کباب های بزرگی است و تو کلی ذوق کرده بودی و قبل از این که ما شروع کنیم کباب را برداشتی و شروع به خوردن کردی و هی پشت سر هم نوش جان می کردی و ما از تعجب نمی دونستیم که چه کنیم حتی زمانی هم که ازت چند تا عکس گرفتیم هنوز دست از خوردن بر نداشته بودی
خلاصه خیلی شکمو شده بودی و کلی هم کیف می کردی و شب بسیار بیاد ماندنی را ۳ تایی در کنار هم تجربه کردیم و خیلی بهمون خوش گذشت
حالا باید بدونی که ما خیلی دوست داریم و عاشقتیم و می خواهیمت و برات میمیریم .
راستش امروز هر کاری می کنم نمی تونم عکسات رو آپلود کنم بازم میام و در نوشته هات عکسات رو می زارم