11 و 12 فروردین
راستش 11 دقیقا یادم نیست چه می کردیم اما داشتیم کارا رو می کردیم و هماهنگی های لازم رو انجام می دادیم تا بریم شهر یزد هم یه دوری بزنیم و مامان رو هم ببریم تا یه کیفی بکنه
پس بابایی با یکی از دوستاش قرار گذاشت که بیاد دنبالمون و بریم خونشون و اونجا هم برای نها ر بمونیم و بعد نهار هم بریم بگردیم
12 فروردین 1391 ساعت 10 از خونه حرکت کردیم و رفتیم به شهر
پس قبل از این که بریم خونشون اول با هم رفتیم باغ دولت اباد یزد و کلی بهمون خوش گذشت
از اونجا بازدید کردیم خوب این برای سومین بار بود که رها خانم می رفت باغ دولت اباد یه بار که حامله بودم و دوبارم دو تا عید رفتیم
برای دیدن عکسهای رها خانم در باغ دولت آباد شما را به ادامه مطلب دعوت می نمایم
ادامه مطلب یادتون نره
اینم عکس های رها سادات در کنار بزرگترین حوض دنیا
خوب اینم در کنار شمشاد ها که دعوا داره که می خوام برم تو حوض اببازی
خوب اینم رها سادات در کنار یکی از درب های زیبای داخل سرا خانه باغ دولت اباد
واقعا معماری زیبایی است
اینم که نمایی از کل باغ که اون ته رو اگه دقت کنید بادگیر رو می بینید که بزرگترین بادگیر جهان است و 35 متر ارتفاع داره
اینم رها سادات در سمت دیگه باغ که نمایشگاه برگذار شده بود و طبق معمول دنبال آب می گرده
از این جا رفتیم داخل نمایشگاه و من چشم به منبت کاری افتاد و به خیالم که رها سادات پیش باباشه هواسم پرت شد که مامان گفت رها کو وای دیدم نیست خیلی هول خوردم وقتی دیدم باباش هم پیش منه
باباش گفت صبرکن پیداش می کنم الان اینجا بود وای چند ثانیه اونور تر پیداش کرد و رفته بود باز حوض پیدا کرده بود از دست تو باباش هم کنار حوض نگهش داشت
تو همین شاید 20 ثانیه نزدیک بود از حال برم ای دختر بلا و شیطون دیگه از این شوخی ها نکن
خدارو شکر به خیر گذشت
بعد از باغ دولت آباد رفتیم خونه آقا حمید اینا و رها تا می تونست اونجا آتیش سوزوند خونشون دوبلکس بود و تا اتاقاشون 3 پله می خورد در تمام این چند ساعتی که اونجا بودیم 100 بار ازاین پله ها بالا و پایین رفت بعدش هم گیر داد به میز تلوزیون و کمد و غیره که دیگه کلافمون کرد وقت نهارم اینقده از فرط غذا خواستم هی رفت پیش گاز وایستاد که مامان حمید گفت بیا براش غذا بکش بخوره یه بشقاب غذا رو خورد بازم سر سفره ازم خواست که بهش غذا بدم بعد از جمع کردن سفره هم دیگه رفت کفشاشو آورد که بریم و ما هم رفع زحمت کردیم و به سمت پارک رفتیم
اینم دخملی که برای اولین بار رو سرسره بادی رفته اما این سرسره خیلی بلند بود و من که داشتم سکته میکردم و باباش میگفت هیچی نمیشه و چند تا بچه هم دستش رو چند بار اول گرفتن و بردنش ولی بعدش خودش اوستا شده بود و نمی دونید چه کیفی می کرد و بلند بلند جیغ میزد و خوشحالی میکد تا حالا این قدر لذت بردن رو تو چهرش ندیده بودم
ببینید تو رو خدا این سرسره رو میگم خلاصه با کمک دوستان تا اون بالا رفت و بپر بپر می کرد
بعد هم با کمک همین دوستان لیز خورد و پایین اومد دیدینش اون بالا پیش اون دختره است
بعد هم با گریه و زاری بعد از چهار بار لیز خوردن به زور آوردیمش بیرون و رفت تاب تاب و لیز لیز بازی کرد و بعد هم رو این اسب مجسمه سوار شد
بعد از این جا هم به سمت پارک دیگری حرکت کردیم و تو این پارک هم فنر بود و اول نمی خواستیم بفرستیمش ولی می خواستیم ببینیم عکس العملش چیه تا دید همه دارن می پرن رفت اون وسط وایستاد و شروع به پریدن کرد
بعد تازه از بغل دستی هاش فهمید که باید رو دشکا بپره و شروع به بازی کرد و بازم این دو پسر مهربون که پشتشن کلی بردنش و بهش بازی دادن و کلی کیف کرده بود و بقیش رو فیلم گرفتیم
دیدید وسط اون پسرا داره می پره
بعد هم طبق معمول با زور گریه جداش کردیم و طوری که سوار ماشین هم شده بودیم هنوز گریه میکرد که دیگه شیر خورد و خوابید ما هم که دیدیم ساعت داره 6 میشه تصمیم گرفتیم برگردیم خونه