پنجمین سالگرد ازدواج من و بابایی
خوب ١٨ دی ١٣٨٥ من و بابایی باهم عقد کردیم و بابایی که به خونه اومد یه دسته گل برای مامانی خریده بود و روز رو به مامانی تبریک گفت و تو از همون اول هی می خواستی و صدام می کردی که بیام و دسته گل رو بدم به تو تا می دادمش بهت محکم بغلش می کردی و میدوییدی می رفتی خلاصه تا دسته گل خشک بشه هر روز کارت این بود که هی بگب اده اده .
خوب باید بگم که ٥ سال پیش توی ناز نازی نبودی و الان یک ساله که به جمع ما اضافه شدی پس تصمیم گرفتیم که برای جشن این روز باهم سه تایی به باغ رستوران بریم و یه شام خوشمزه با هم بخوریم خوب تو اونجا خیلی شیطونی می کردی و هی می رفتی جلوی در و در هم برات باز می شد و کلی ذوق می کردی تا غذا رو بیارن اول یه کاسه سوپ بهت دادم بخوری تا کمی آروم باشی بعد هم که برات سفارش ٢ سیخ کبا بدون برنج دادیم که نمی دونی که چقدر ناز همش رو خوردی آخه تو کباب خیلی دوست داری