اومدن مامان افضل و خاله معصومه به خونمون
خوب تو چهار شنبه گذشته مامان افضل و خاله معصوم اینا اومدن خونمون نزدیکای ٥ صبح بود که رسیدن همین که اومدن تو خونه تو از خواب بیدار شدی و بهشون خوش آمد گفتی و بعد هم چون غریبی می کردی اصلا بغلشون نمی رفتی و فقط از دور باهاشون بازی می کردی و بعد چون بد موقع بیدار شده بودی دوباره خوابیدی
خوب مامانی اینا اومده بودن تا بریم خونه مامان بزرگ مامان که در بنافت یزد زندگی می کردند یعنی از خونه ما تا اونجا تقریبا ١٥٠ کیلومتر بود و ما باید آژانس می گرفتیم پس بعد از ظهر ٤ شنبه آژانس گرفتیم و رفتیم به سمت خونه مامان بزرگ مامانی
خوب کل مسیر را بیدار بودی و قتی هم به کوه عقاب رسیدیم ازت عکس گرفتم اما متاسفانه با گوشی خاله گرفته بودم و یادم رفت که ازش بگیرم خوب تو راه که دیگه داشتیم به بنافت نزدیک می شدیم خوابت برد و وقتی که به اونجا رسیدیم خواب بودی بعداز احوال پرسی مامان بزرگ هی می گفت چرا بیدار نمیشه راه میره حرف می زنه و خیلی ذوق داشت که تو را ببینه منم هی بهشون می گفتمالان که بیدار بشه اینقدر شیطونه که از دستش کلافه میشید.
خلاصه بعد از ١.٥ ساعت خواب بیدار شدی و مامان بزرگ و بابا بزرگ تو را دیدند و بهت ١٠٠٠٠٠ تومانی تراول کادو دادند و تو خودت پول را گرفته بودی و نمی دادی تا اینکه یهو شروع کردی به پاره کردنش
که دیگه باید پول را ازت می گرفتیم و بعد هم شیطونی را شروع کردی و اول از همه رفتی سراغ گوشی تلفن اونا تا باهاش الو کنی
آخه جدیدا گوشی را بر می داری کلی حرف می زنی و الو الو می کنی خوب مامان بزرگی هم مجبور شد گوشی تلفن رو از دست تو قایم کنه چون دیگه خیلی شیطون شده بودی
خلاصه بعد از ٤ ساعت موندن اونجا من و تو بابایی به همراه آژانس به خونه بر گشتیم و و مامان افضل و خاله معصومه هم موندن تا پس فردا دوباره بیان خونمون
چون من و بابایی در حال راه اندازی شرکت حسابداری و حسابرسی بودیم بیشتر ایز این وقتمون آزاد نبود که بخواهیم بمونیم