رها سادات مصطفوی گرجیرها سادات مصطفوی گرجی، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره
زهرا ساداتزهرا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره
سید محمد صدراسید محمد صدرا، تا این لحظه: 6 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره

رها جون دختر گل همه

رسیدن به بهشهر مازندران (خونه بابا سید هاشم و مامان فرخ)

خوب تقریبا ساعت 7 صبح دیگه رسیده بودیم خونه بابا سید هاشم و مامان فرخ . وقتی رسیدیم چون در خونه باز بود بدون زنگ زدن رفتیم تو  خونه و دیدم که همه خوابیدن پس با هم رفتیم تا بیدارشون کنیم و بهشون بگیم که ما رسیدیم. که من تو رو بغل کردم و با هم رفتیم بالا سرشون و گفتیم بیدار شین که رها خانم اومده مگه نتظر من نبودید پس چرا خوابیدید و بیدار نمیشید . یهو بیچاره ها با سر و صدای ما از خواب بیدار شدند و سلام و احوال پرسی کردند و تو رو بغل کردن و کلی نازت دادند ولی طبق معمول تو هی غریبی می کردی و بغلشون نمی رفتی و نق می زدی . خوب البته تازه از خواب بیدار شده بودی و حوصله نداشتی ولی اونا اونقدر دوست داشتند که هی ناز و نوازشت می کردند. یه کم ...
5 بهمن 1390

پارک ملت و باغ وحش و گرفتن بلیط

خوب امروز هم من و تو بابایی رفتیم بهشهر تا هم بلیط بگیریم و هم یکم دیگه بگردیم و کیف کنیم . خوب اول رفتیم ایستگاه قطار و برای فردا شب یه کوپه کامل برای سفر رها خانم به کرج بلیط گرفتیم. بعد هم رفتیم هم برای مامان فرخ و هم برای مامان افضل یه پارچه خوشگل خریدیم تا بهشون کادو بدیم و همین طور که داشتیم می گشتیم رفتیم و برای خانم خانما یه کفش سفید خوشگل خریدیم و پاش کردیم تا کفش رو پوشید بدو کرد و رفت بیرون مغازه و برای خودش تو پاساژ دور می زدو با کفشش به همه پز می داد خوب بعدش با هم رفتیم پارک ملت و وقتی رسیدیم کنار باغ وحشش تو دیگه از جات تکون نمی خوردی و با قو و پرنده ها بازی می کردی و تا میومدیم که ببریمت پیش حیوونای دیگه همش گریه م...
5 بهمن 1390

حرکت به سمت کرج

خوب بعد از رفتن به دریا کوچیک و شیطونی های رها خانم و بازیگوشی هاش ( از بس که تو اون فضای باز به این طرف و اون طرف می رفت و هر چی رو رو زمین می دید رو جمع می کرد و با خودش میبرد )   به سمت ایستگاه قطار حرکت کردیم تا رسیدن قطار همون جا ماندیم چون روزه بودیم بابایی رفت چند تا ساندویچ گرفت تا برای افطار داشته بخوریم و تو هم که خوابیدی و ساعت تقریبا 7.30 بود و بلیط قطار ساعت 9.30 بود همین طور که تو خواب بودی من و بابابی افطار کردیم و بعد از مدتی تو بیدارشدی و کلی شیطونی کردی و تو ایستگاه به این ور و اون ور می رفتی .هی میدوییدی تو خیابون و و هی میومدی تو ایستگاه که یه اتفاق جالب افتاد اونم این بود که همین طوری که می خواستی بیای داخل...
5 بهمن 1390

برگشت از مسافرت به سمت خانه

خوب بعد از اون تولد خونه عسل اینا قرار شد که فردا به خونه برگردیم و که تصمیم گرفتیم که این دفعه با اتوبوس به خونه برگردیم و اصللا حوصله رفتن به تهران و ایستگاه قطار و دردسراشو نداشتیم و چون شب بود گفتیم که حسابی خستت می کنیم تا تو ماشین بخوابی و اذیت نشی پس بعد از خداحافظی از مامان افضل اینا به سمت ترمینال رفتیم و شانسمون یه ماشین سوار شدیم که توش پر عروسک بود و راننده هم عاشق بچه ها خلاصه کلی عروسک بهت داد تا بازی کنی و یه هشت پاهم که از سقف اتوبوس آویزون کرده بود که دادش به تو و تو هم کلی باهاش بازی کردی و خلاصه چند ساعتی سرگرم بودی و بعد که خسته شدی برات آهنگ گذاشتیم و کم کم خوابت برد و تا رسین به مقصد راحت و ...
5 بهمن 1390