سفرنامه رها سادات به مشهد مقدس برای اولین بار
سلام سلام سلام
سلامی به گمی مرداد و شهریور سلامی به زیبایی روزهای خدا و سلامی به همه شما عزیزانم که در دوری ما بسی انتظار کشیدید
قبل از هر چیز باید بگم که ممنون از اظهار محبتتان برای تبریک تولد2 سالگی رها سادات
بعد هم باید بگم که دلمون خیلی براتون تنگیده بود و آرزومون شده بود که بیایم و به سایتاتون سر بزنیم
و یه عذر خواهی بابت تاخیر در ثبت این پست چون که تو ادامه مطلب مب فهمید که چی شده بود و من رو می بخشید
و اما روز شمار رها سادات در سفر نامه مشهد
20/5/91 خوب عزیزای دلم ما ساعت 7.30 دقیقه شب به سمت ایتگاه قطار حرکت کردیم و منتظر قطار ساعت 8 شب ماندیم که تقریبا ساعت 10 شب رسید و مادیگه تو ایستگاه صبر و قرار نداشتیم و من هی می گفتم بعید می دونم که ما راهی شویم و شاید هنوزم معلوم نیست که بریم و مامان و روخ الله می گفتن که چقدر بی صبری بلاخره می ریم مشهد دیگه بی خیال باش و سخت نگیر
وقتی قطار اومد و ما رفتیم و تو کوپمون نشستیم من واقعا باورم نمی شد که بلاخره راهی شدیم جاتون خالی روزه بودیم و برای تو راه نخود فرنگی پلو گذاشته بودم که از فرط گرسنگی تا رفتیم تو کوپمون شروع به خوردن کردیم و یه دلی از غذا در اورده بودیم /اخه هنوز تا اون موقع افطار نکرده بودیم
رها هم که خیلی جالب بود وقتی تو کوپه دید برای خودش صندلی داره و باید تنها بشینه کلی ورجه ورجه می کرد و شیطونی که قیافش دیدنی بود و بار و بندیلش رو هم برده بودم براش از جمله بره ناقلا پتو بچگی و کلاغ قار قاری
به طور کلی شادی خاصی رو می شد تو چشا و حرکات رها سادات دید خیلی ذوق زده بود انگار می فهمید و می دانست که به کجا می رویم جالب این که چند روز قبل از سفر نمی دونم چش شده بود که همش راه می رفت و درو دیوارای خونه رو بوس می داد و ساکش رو یاورد و کی گفت بای بای دارم می رم می گم کجا هیچی نمی گفت تا شب قبل از حرکتمون که از تلوزیون داشتیم دعای جوشن کبیر می خوندیم که تو حرم امام رضا بود که بهش گفتم مشهد اینجاست رها این جا که حوض داره و دوست داری بریم اونجا و هی می گفت بریم و اصلا نمی ذاشت کانال تلوزیون رو هم عوض کنیم تا این که انقده به تلوزیون نگاه کرد که خوابش برد
یه خانمی می کرد تو قطار که انگار ادم بزرگه و می نشست سر صندلیش و خیلی ذوق داشت فداش بشم انگار همه چیز رو می فهمید خلاصه بعد از کلی شیطونی و بازی دیگه ساعت 1.5 شب تو قطار خوابش برد و تا صبح چند باری بیدار شد و نق زد و خلاصه خوابید ولی در کل خوب بود صبخم که از خواب پاشد بازم مثل همیشه شیطونی رو شروع کرد و پای پنجره نشسته بود و چون نزدیکای مشهد بودیم هی گله ببعی می دید و ذوق می کرد
خوب ما دقیقا ساعت 12 ظهر به مشهد رسیدیم و حرم مقدس مشهد رو از راه اهن دیدیم و سلام دادیم و و من خیلی خوشحال بودم که بلاخره به مشهد رسیدم و کلی ذوق داشتم و بعد از پیاده شدن از قطار یهراست به سمت هتل رفتیم و در اونجا مستقر بشیم تا هم استراحتی بکنیم و هم دوشی بگیریم تا برای رفتن به حرم اماده باشیم اینم رها خوشگلم بعد از حمام و لا لا و اماده برای رفتن به حرم
خوب حدود ساعت 6 غروب حرکت کردیم تا برای زیارت به حرم مطهر برویم و همه آماده رفتن شدیم و از هتل تا حرم حدود 10 دقیقه پیاده روی بود و ما این مسر را پیاده می رفتیم از وقتی که پا در صحن های حرم می گذاشتیم رها فقط و فقط چشمش به هدایت کننده های دست خادم ها بود تا این که متوجه شدم که بد جوری یکی از اونا می خواد و بغلش کردم و من و مامان با هم به قسمت خانم ها و بابایی هم به قسمت اقایون رفت
و رفتیم ضریح بالا برای زیارت و کمی جلو رفتم و در حالی که رها تو بغلم بود و دیدم هر چی تقلا می کنم دستم به حرم نمی رسه و به مامان گفتم رها رو نگه داره تا من برم و دیدم بازم نمیشه وقتی برگشتم دیدم مامانم افتاده رها رو نتونسته بود بغل کنه و رها هم هی بهانه هدایت کننده های خادم ها رو می گرفت و منم که دیدم که موفق به زیارت نمیشم بی خیال شدم و با مامان رفتیم زیرزمین تا شاید انجا موفق بشیم جمعیت خیلی زیاد بود و همه برای زیارت سر و پا می شکوندن وقتی رفتیم پایین اول رها شروع کرد به دنباله بازی با بچه ها و لیز خوردن تو حرم و بعد هم بغلش کردم و بردم نزدیک ضریح یه پند باری دست رسوند و پند تایی هم بوس داد جالب اینجا بود که اون می دید که دیگرات هولش می دن وقتی رفته بود اون بالا همه رو هول می داد وتا ارنج دستش رو از جایی که پول می ندازن برده تو حرم و خلاصه کلی من و رها چسبیدیم به حرم و اصلا انگار یه جاذبه خاصی داشت که حتی بچه هم نمی تونست دل بکنه خیلی جالب بود برام چون بالا که می دیدم نمی تونم زیارت کنم می گفتم بابا زیارت کردید بیان عقب تا ما هم زیارت کنیم نچسبید اما وقتی خودم نزدیک شدم دیدم و حس کردم که پسبیدن دست خودمون نیست یه جاذبه خاصی است که دل کشانده می شود و جسم نا خود اگاه کشیده می شود و حس خوبی بود که حتی در رهای 2 ساله هم ایجاد شده بود و اورا به داخل ضریح می کشاند چنانا بوسه ای رها می داد و چنان هولی می داد دیگران رو که من متحیر مانده بودم
قربونت برم امام رضا که اینقده خواهان داری و جاذب دلهایی
بعد از زیارت برگشتیم داخل حیاط تا رها بره و با اب تو حوض که دیشب تو تلوزیون دیده بود بازی کنه که قشنگ یه دست لباس رو خیس کردو خلاصه تو حیاط نشسته بودیم تا نماز مغرب و عشا رو بخونه و از افطاری امام رضا هم بهرمند بشیم و تا وقت اذان 1 ساعتی مونده بود .
رها هم هی بونه هدایت کننده های دست خادما رو می گرفت تا این که یه خادم خانم اومد و بهش داد حالا رها ول نمی کرد و همش دنبال اون بود و خادم امام رضا هم می گفت خاله نمی تونم بدم بهت باید دستم باشه دعوام می کنن اما رها گوشش به این حرفا بدهکار نبود و فقط اونو می خواست بنده خدا رفت از دفترشون بگیره و گفتن که ندارن بدن به رها پس من و بابای رها رفتیم با رها تا از بیرون حرم براش بخریم و بییم چون با اون وضعیت نمی تونستیم تو حرم بمونیم و رفتیم و تا به مغازه رسید و دید خواست هر چی بهش اسباب بازی و عروسک نشون دادم قبول نمی کرد و فقط همون رو می خواست و بعد از خرید به سمت حرم حرکت کردیم تا برای نماز برسیم و جلوی بازرسی جلومون رو گرفتن و گفتن که قدغن با این نمی تونی بری تو برو به امانات تحویل بده و برو گفتم بچه نمیاد بدون اون و هی از من اصرار و از بازرسی انکار و و چند بار هم که رها از میله ها رد شده بود بیرونش کردن و بچم گریه افتاد گفتم که خانم بمب اتم که نیست بعد 13 سال اومدم و بخاطر این نمی زاری برم تو گفت نمی شه از پس این بچه بر نمیای گفتم نه بخدا داخل گفتن برو براش بخر و بیارش تو نگفتن قدغنه تو رو خدا بزار برم تو تو رو خدا اشک تو چشام سرازیر شده بود و بچه هم گریه می کرد نمی دونستم چی کار کنم گفتم حداقل بزارید به شوهرم بگم بیاد بیرون و گفت بچه بمونه خودت برو صداش کن
یا امام رضا بد جور دلم شکسته بود و بابای رها اومد و کلی بحث کرده و خانومه قبول نمی کرد و بچه رو بغل کردو از طرف مردا برد و اونا هیچی نگفتن و رفتن تو و عبور کردن من اون خانومه رو هیچ وقت نمی بخشم که دلم رو شکست مرده که دیده بود بچه گریه میوفته اجازه داد تا رها بره تو قربونت برم امام رضا ه هوای غریبا رو هم داری
وقتی رسیدیم پیش مامان که تو صحن نشسته بود تا برامون جا نگه داره یه دل سیر گریه کردم و بغضم ترکیده بود و نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و بچم هم انگار که یه دنیا رو بهش دادن کلی ذوق کرده بود و سر جاش نشسته بود و مثل خادما هدایت کننده رو تکون می داد خیلی جالب بود برام که چرا رها یهو اینقده خواهان اون هدایت کننده شده بود و هر بار دیگر هم چه از خواب بیدار می شد و چه می خواستیم از هتل بریم بیرون یا بریم تو نهار خوری نهار بخوریم اول می رفت هدایت کننده رو بر می داشت و بعد می رفت بیرون من در عجب مونده بودم از دست کارای رها سادات
٢٢/٥/٩١ امروز بعد از بیدار شئن از خواب تصمیم گرفتیم که صبح کمی هم به جاهای دیدنی برویم و باز هم برای تماز نغرب و هشا به حرم برویم پس به سمت الماس شهر رفتیم و یه سر به سرزمین ابی و شرایطش زدیم و تو یکی دو تا پاساز هم برای گردش و تفریح رفتیم و که یه ماشین برای رها سادات کرایه کردیم تا از راه رفتن خسته نشه و ما هم راحت باشیم و بالای پاساژ یه سرزمین ابی بود که رفتیم برای دیدن آن که توش پر ماهی و اکواریوم و کوسه و ستاره دریایی و اسب دریای و ... بود که رفتیم تو تا همه رو ببینیم و از خلقت های رنگارنگ خداوند لذت ببریم
رها ادات هم که عاشق ماهی ها شده بود و یه سر صدا می کرد و می گفت بغلم کن نانی ببینم و یه سر نانی نانی می کرد تا این که به لاکی رسیدیم و یه 5 دقیقه ای دنبال لاکی می کرد
اینم رها سادات با لاکی که خیلی با هم دوست شده بودن عکسا زیاد خوب نمی شد چون تاریک بود اونجا و از یه ور هم رها وای نمیستاد و همش به نانی نگاه می کردو به دوربین نگاه نمی کرد
خوب کنار سرزمین دریایی هم یه قلعه سحر آمیز بود که رها رو بردیم تا کمی بازی کنه و همش هم نشه زیارت و یکم بشه سیاحت و این اولین باری بود که رها رو به قلعه سحر امیز می بردیم وقتی رفتیم تو با دست همه چیز رو نشون می داد و می گفت اینا اینا اینا یعنی من می خوام اینا رو سوار بشم و خیلی ذوق زده بود و با زور می شد نگهش داشت وسط سوار شدن و هنوز تموم نشده خواهان سوار شدن وسیله بعدی بود
خوب اول رفتیم سوار یه فنجون شدیم که چون رها کوچیک بود منم باهاش رفتم وسط فنجون یه فرمون بود که اگه می چرخوندیم دور خودمون با سرعت زیاد می چرخیدیم من که هم حالت تهوع گرفته بودم و هم سر گیجه ولی رها اصلا عکس و العملی نشون نمی داد و بی تفاوت بود خیلی وروجکی بخدا
بعد هنوز سوار فنجون بودی خواستی سوار این ماشین پرنده بشی
بعد هم که رفتیم و سوار قطار وحشت و ماشین شدی
بعد هم که بدیمت بادی برای بپر بپر اصلا نمی پریدی و همش شیطونی می کردی و بالا نمی رفتی و ما هم بی خیال شدیم
ولی خدا رو شکر خیلی بهت خوش گذشته بود و کلی کیف کرده بودی و شیطونی کرده بودی موقع برگشت هم رفتیم تو یه پاساز و کلی سوغاتی برای برگشتن خریدیم و خرید کردیم و به هتل برگشتیم تا استراحت کنیم و برای بعد از ظهر رفتن به حرم اماده شیم
بعدا نوشت
23/5/91 خوب امروزم از صبح که پاشدیم قرار شد که بر عکس روزای دیگه ایندفعه ظهر بریم حرم برای زیارت و نماز ظهر را اونجا باشیم پس بعد از صبحانه به سمت حرم رفتیم در صحن خانوادگی حرم نشستیم و کمی هم رفتیم بالا تا ضریح را زیارت کنیم هر کاری کردم رها پیش باباش بمونه نمبی موند و بازم بغلش کردم و با هم رفتیم اما باز هم شلوغ بود و جلو نمی شد رفت و از دور سلام دادیم و امدیم و ضریح پایین هم مال آقتیون بود امروز و نمی شد زیارت کرد پس تو همون صحن نشستیم و به دعا پرداختیم و رها هم که هم شیطونی می کرد و تا دید ما داریم دعا می خونیم دست به دعا شد
کمی هم بهونه گیری می کرد و تا اذان که 1.5 ساعت دیگه مونده بود من و پدرش و رها هم رفتیم بیرون تا کمی بگردونیمش شاید بهتر بشه و تو پاسازای دور حرم رفتیم و برای ابوالفضل و زینب و بچه ها لباس خریدیم و چند تا هم اسباب بازی برای رها اما آروم نمی شدودر راه برگشت رفتیم پیش کبوتر خونه تا رها جوجو ببینه و کمی اروم بشه از یه خانومه چند مشت گندم گرفتیم و رها برای کبوترای امام رضا ریخت با اون دستای کوچیکش و بعد هم هی می خواستیم برگردیم حرم که رضایت نمی داد
دوباره برگشتیم تو صحن حالا دیگه تمام صف ها رو مرتب کرده بودند برای نماز و خانما و اقایون هم جدا شددند و کم کم شلوغ می شد تا درارو بستن و دیگه رها جا نداشت تا بازی کنه و بهانه می گرفت من که می دونستم نمیشه با رها نماز خوند بی خیال نماز شدم و گفتم ببرمش بیرون تا بهتر شه اما درا رو بسته بودن و دیگه نمیشد رفت بیرون و وایستادم تا نماز بخونیم و تو نماز فقط صدای نق نقای رها میومد و داد می زد و خودم که اصلا نفهمیدم چی خوندم نماز ظهر رو که خو ندیم بابا و عزیز رها رو صدا کردیم که بریم و اومدیم بیرون و رفتیم هتل و بعد از ظهرم بعد از استراحت رفتیم بازار امام رضا دور زدیم و کمی خرید کردیم و و اونجا عزیز برای رها یه اسباب بازی برای تولدش خرید و منم چند دست لباس براش گرفتم عزیز دلم همه چیزات مبارک و تولدت هم مبارک باشه خوشگل مامان
24/5/91 آخرین روزی بود که ما تو هتل می تونستیم بمونیم و از صبح رفتیم برای گردش و تفریح اول رفتیم پارک ملت مشهد که چقدر بزرگ و قشنگ بود و کلی هم جوجه و اوردک داشت که رها کلی کیف کرد تو پارک و به اردکا چیپس داد و کلی عکسای خوشگل تو اون فضای قشنگ و طبیعی اطش گرفتیم و برای خودش عسلی شده بود
اون ور این نرده ها کلی اردک بود که رها نردرو چسبیده بود و با اردکا بازی می کرد
این عکست رو خیلی دوست دارم شبیه کارت پستالا شدی جیگرم
البته باید اعتراف کنم که همه این عکسای حرفه ای کار باباییه تو اون شیطونی هات
خوب بعد از کلی بازی تو پارک و پیاده روی سوار تاکسی شدیم که برگردیم حرم که اقا راننده گفت باغ وحش وکیل اباد رفتید همین نزدیکیاست می خواهید بریم ما هم گفتیم که تو تا حالا باغ وحش نرفتی پس بردیمت باغ وحش تا ببینیخوب عزیز چون خسته شده بود گوشه ای نشست ما رفتیم تا حیوونا رو به تو نشون بدیم خوب تمام شیرا و ببرا که خواب بودن و قصد بیدار شدن نداشتن و به بزا و میش و گمش ها هم پفک دادیم خوردن
اینجا شیرا رو صدا می کنی که بیدار شن و بیان پفک بخورن
بعد هم که سر اخر اومدی و سوار اسب کوچولو شدی و کلی اسب سواری کردی و اصلا نمی ترسدی و کلی ذوق کرده بودی و پایین نمیومدی
بعد هم رفتیم هتل برای خوردن نهار و استراحت تا شب برای اخرین بار از هتل بریم حرم برای زیارتو نماز مغرب و عشا
بازم مثل همیشه چوب هدایتت رو برداشتی این بار هم اصلا نه مردا و نه زنا اجازه ندادن ببری تو و یه جور با گریه گولت زدم و رفتیم تو هی بهونه می گرفتی که مال خادما رو می خوام من که می دونستم نمی زاری نماز بخونم به بابایی گفتم بیا بریم تو صخن و بیرون از صف دو تایی نماز بخونیم تا رها هم بتونه بازی کنه و بهونه نگیرهو کلی تو بازی کردی و با بابایی رفتی تو مردونه و زیارت هم کردی و دست هم به ضریح خورد و بوسم دادی
25/5/91 ساعت 10 صبح دیگه اتاق هتل رو تحویل دادیم و رفتیم خونه یکی از دوستای بابایی تا 28 قرار بود اونجا باشیم حالا دیگه از حرم دور شده بودیم و باید برای رفتن به حرم آژانس می گرفتیم و خوب بعد از رسیدن اونجا و مستقر شدن و اتراحت کردن روز اول را گذراندیم
26/5/91 از صبح کمی تب کردی و تبت شدیدتر می شد و بی حال شده بودی کمی هم بهانه گیر چون خونه دوست بابایی یه واحد در اختیارمون بود و تو خیلی عوض شدی و تا دوست بابایی میومد می زدی زیر گزیه و فرار می کردی و خیلی برای من عذاب آور بود و باید همش نقای تو رو تحمل می کردم خوب صبحشم که عزیز خسته بود خونه موند و ما با هم رفتیم بیرون که یه دوری بزنیم و برایت به دست لباس گرفتم و بعد هم رفتیم پاساژپروما تا تو شهر بازی بازی کنی و اول توپ بازی و بعد هم جامپ لین و بعد هم سرسره بادی خیلی کیف کرده بودی اما همچنان تب داشتی
از توپ بازی و استخر توپ خیلی خوشت اومده بود که 45 دقیقه توش بازی کردی و خسته نمی شدی بعد هم تو جامپ لین یه دوست پیدا کردی که دوستت که رفت تو هم بی خیال بازی شدی
تو سرسره هم یه دوست بنام زینب پیدا کردی که از کرمان اومده بودند
از شهر بازی که برگشتیم خیلی بی حال شده بودی و همش نق می زدی تو این اوضاع احوال بود که مامان زهرا چشم عسلی دعوتمون کرد تا بریم با هم حرم که بهش گفتم جیغای رها رو می شنوی اگه خوب شد میارمش که شب هم با خانواده دوست بابایی رفتیم پارک کوهسنگیو از بس تو ماشین نق زدی موقع رفتن و تو پارک بی قراری کردی که دیگه اخرای پارک از تک و تا افتاده بودم از بس دنبالت این ورو و اونور می دوییدم دستم رو می گرفتی و می گفتی بریم بعد می رسیدیم جای تارک و می گفتی ماما می ترسم این جمله رو تو مسافرت یاد گرفتی شاید باورتون نشه اما این چوب هدایت کننده همه جا همراه رها بود و همه مردم ما رو نگاه می کردن که چه معنی داره و تعجب می کردن الان کنار حوض تو پارک کوهسنگیه
و حتی نمی تونستم بغلت کنم تماما استخونام درد می کرد و حالت تهوع بدی داشتم حتی شام هم نخوردم دعا می کردم زودتر برگردیم خونشون تا دراز بکشم و خلاصه با خوردن 2 تا ایبوپروفن و چند تا مسکن خوابیدم اما صبح حالم خیلی بد بود و مجبور شدیم که برم دکتر و 2 تا امپول زدم و گفت فشارت افتاده و باید بری زیر سرم و گفتم بچه کوچیک دارم و مسافرم نمی تونم گفت پس مایعات زاید بخور و اومدم خونه استراحت کردم و دراز کشیدم و از خواب بیدار شدی خدا رو شکر امپولا اثر کرده بود و می تونستم از پست بر بیام و دیگه نتونستیم بریم حرم دیدن مامان چشم عسلی شرمندتم بخدا
دیگه 28/5/91 قرار شد که از صبح بریم حرم و برای خدا حافظی با ااما رضا اماده شیم چون که شب باید بر می گشتیم و رفتیم حرم و عزیز رها رو گم کردیم که بعدا به ما پیوست برای اخرین بار بازهم رها بغل رفتیم کنار ضریح و از بس شلوغ بود نمی تونستیم وارد اتاقک ضریح بشیم از دور سلام دادیم و همه شماها رو یاد کردیم و از امام رضا خواستیم همه رو بطلبه انشالله و برگشتیم خونه و ساک و بار بندیلمون رو بستیم
شب قبل از حرکت رها انگار که ببخشید یبوثت شده و همش داد می زد نمی تونست... و به زور خلاصه بله راحتش کردم ولی خیلی جیغ زد و فریاد کردو گریه کرد الهی مامانی بمیرم برات که درد کشیدنت رو نبینم راهی ایستگاه قطار شدیم و سوار بر قطار شدیم و تا صبح هممون خوابیدم و رها ساعت 10 صبح بیدار شد و ما هم ساعت 13 به یزد رسیدیم درراه برگشت به خونه رها از جاده چشم بر نمی داشت و انگار که مسیر را می شناخت منتظر رسیدت به خونه بود خستگی را می شد در چهره اش دید
خلاصه از روزی که رسیدیم همش مریضیم و ویروس اسهال عفونی گرفتیم و الان بعد از 10 روز رو به بهبودی هستیم و هنوز تا بهبودی کامل راه داریم که بعدا مفصل صحبت می کنم