روزی از روزهای رها سادات و مامانی
خوب امروز از صبح که پاشدیم کلی با هم بازی کردیم و شادی کردیم و غذا خوردیم اینم از روزمون
تلوزیون داشت پلنگ صورتی می داد رفت و پلنگ صورتیش رو آورده و می زاره رو شیشه تلوزیون که حالا دوستت رو ببوس و صدای بوسیدن در میاره
بعدم که کلا بغلش کرد و خوشش میومد که رنگ لباسشه و منم گفتم می شینی عکس بگیرم اونم برای همه عکسا یه قیافه می گرفت
خوب خودشم می خواست عکسا رو همون موقع ببینه و کلی از خوشگلی خودش لذت می برد و تو لبخندش می شد این رو فهمید
بعد هم که خرگوشی ها رو باز کرد و منم یه گلسر دیگه زدم به سرش
خوب شبم که بابایی می رفت جلسه ما هم رفتیم خونه همکارش که زینب و ابوالفضل داشت و از ساعت 6 تا 1 نصفه شب اونجا بودیم
ماشالله کلی شیظونی کردن و اخر سر همه بچه ها خوابیدن الا رها که خوابش نمیومد
اینم نمایی از شیطنت های این بچه ها تمام پشتی ها رو می زاشتن زمین و قطار درست گرده بودن و روش می دوییدن