سری سوم مهمونا و عید دیدنی
9 فروردین 1391 هم قرار شد که یکی از همکارای بابایی بیاد خونمون عید دیدنی اگه یادتون باشه ابوالفضل و زینب رو می گم که رفته بودیم خونشون
پس من و بابایی با هم یه کتلتی راه انداختیم که مثل خودشون برای شام ساده نگهشون داریم
با اومدن این وروجکا جمع وورجکا 3 تا شد و با هم بازی می کردند و سیطونی از سر و کله هم بالا می رفتن سر هر چیزی دعوا می کردن و این اسباب بازی اون یکی رو می خواست خلاصه تو اتاق رها که زلزله اومده بود و همه چیز رو بهم ریخته بودن منم که قبلا گفته بودم عاشق این بودم که رها یه اتاق داشته باشه و بهمش بریزه و تامن می رم تو اتاقش با دنیا بهم ریختگی مواجه بشم و بعد برم مرتب کنم خدا رو شکر امسال به این ارزو هم رسیدم
هر چی می خواستن رو بهشون می دادم و خوشحال میشدم که همه چیز رو بهم می ریزن اما مامانشون خجالت کشید و یه خورده رو جمع کرد هر چی اصرار کردم ول کن خودم جمع می کنم روش نمی شد
خلاصه یه شب خوب و خوش رو هم دوباره در خانه جدبد گذروندیم جای همتون خالی بود
10 فروردین 1391 که دیگه بابایی تعطیل بود تصمیم گرفتیم که خودمون بریم عید دیدنی خونه صاحبخونه
پس اماده شدیم و رفتیم اول رها خوب بود و بازی می کرد و لی بعد از 15 دقیقه انگار که خسته شده بود هی بهونه می گرفت که بریم اخه دیگه عادت کرده که وقتی از پله ها میارمش پایین یه راست بره بیرون و بریم دد اما ناراحت بود که چرا نرفتیم بیرون و دد پس بلافاصله تا از خونه صاحب خونه اومدیم بیرون رفت به سمت در و با بابایی رفت تو کوچه تا من زنگ بزنم ماشین بیاد و بریم خونه همون شاگردم که کادو اورده بود برای عید دیدنی
خوب خونه اونا بیشتر دووم آورد و گیر داده بود به ماشین لباسشوییشون یا می رفت از پله عای راه پله بالا بره دیگه کلافم کرد و بعد از5/0 ساعت هم از اونجا اومدیم بیرون و خداحافظی کردیم اونها هم زحمت کشیدن و یه 5000 تومانی عیدی دادن و جمع عیدی رها سادات تا این لحظه 97000 تومان شد
وقتی اومدیم بیرون یه بارون نمناکی می بارید و کلی کیف کردیم و قرار شد که پیاده و قدم زنان با هم بریم خونه و سر راه رها رو هم بردیم پارک تا بازی کنه