رها و شهر بازی
دیروز بعد از ظهر تصمیم گرفتیم که با موتور بریم بیرون و یه دوری بزنیم اما رها خانم ما از صدای موتور خیلی می ترسه از وقتی که بابایی موتور گرفته تو حیاط نمیره چون موتور تو حیاطه
بابایی می گفت اگر رها نترسه می برمتون بیرون دور بزنیم منم گفتم که بلاخره که باید عادت کنه
خلاصه آماده شدیم و رفتیم بیرون قرار شد تا من سوار نشدم و رها رو بغل نکردم بابایی هم موتور را روشن نکنه خوب گولش زدم و سوارش کردم اما تا روشن شد گریه می کرد و می ترسید منم تو حین حرکت توجهش رو به اطراف جلب می کردم تا آروم بشه و خلاصه کمی عادت کرد اما همش تو بغلم وایستاده بود رو موتور
بابابایی رفتیم پارک رها خانم اونجا کلی لیز لیز و تاب تاب کرد و بازی می کرد بعدش هم بردیمش کنار دریاچه تا اب رو ببینه
اینجا می بیمید که نرده داره بهو دیدم رو زمین دراز کشیده و داره از زیر نرده میره اونور تا به آب برسه خیلی ترسیدم بابا چقدر شیطونی مامانی بعدش هم رفتیم بالای پل تا به محوطه بدون نرده بره و من داشتم از ترس سکته می کردم و می رفت لب وایمیستاد و هر چی به بابایش می گفتم نزار بره می گفت بابا من اینجا وایستادم . مواظبشم ولی من حتی نمی تونستم نگاه کنم و قلبم داشت میومد تو دهنم و بابایی هم بی خیال بود
خوب بعد هم از کنار حوض رفتیم شهر بازیش که هنوز راه نیافتاده ولی میشد عکس گرفت و واردش شد خوب سوار این اسباب بازی ها کردمت اول نمی ترسیدی و بعدش دیگه داشتی می نرسیدی
دیگه از ترس می خوای از جات بلند شی حالا خوبه حرکت نمی کنه و اینقده می ترسی
بعدم برگشتنی مامانی یه مانتو خریدم و اومدیم خونه و تو لالا کردی و منم رفتم سر کلاس تا درس بدم و جلسه اخر امسال رو بر گزار کنم